نقش آيت الله سيد حسين آيت اللهي
در انقلاب اسلامي دارالمؤمنين جهرم
غلامعلي مهربان جهرمي
محمد عباسزاده جهرمی
چكيده
نقش مرحوم آيت الله سيد حسين آيت اللهي در اين شهر را ميتوان به نقش حضرت امام خميني (ره) در كلّ انقلاب تشبيه كرد. مردم جهرم در اين شهر، با تلاشها و فعاليّتهاي علما به خصوص جدّ بزرگوارشان، مرحوم پدرشان و مرحوم عمويشان -آيت الله سيد علياکبر آيت اللهي- انقلابي بار آمده بودند.
آیت الله سید حسین آیت اللهی سالها، شاگردي درس مرحوم آيت الله العظمی بروجردي (ره) و حضرت امام خميني (ره) كرده بود لذا در آن مدت توانسته بود زمينهاي مناست براي خدمت در جهرم فراهم آورد، پس از حضور در جهرم و به خصوص با تصدي سنگر امامت جمعهي اين شهر در اوايل دههي چهل به لطف الهي توانست به گونهاي، انقلاب اسلامي جهرم را هدايت فرمايد كه اين شهر در عداد معدود شهرهاي انقلابي در سطح كشور مطرح شود.
نوشتار حاضر به گوشهاي از فعاليتهاي اين عالم ربّاني، از زمان حضور در جهرم در سال 1336 تا پيروزي انقلاب اسلامي خواهد پرداخت.
کلیدواژه: سیدحسین آیت اللهی، جهرم، انقلاب اسلامی.
مقدمه
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يُؤْمِنُ الْخَائِفِينَ وَ يُنَجِّي الصَّادِقِينَ وَ يَرْفَعُ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَ يَضَعُ الْمُسْتَكْبِرِينَ وَ يُهْلِكُ مُلُوكاً وَ يَسْتَخْلِفُ آخَرِينَ (مفاتیح الجنان، دعای افتتاح)
و الصلات و السلام علي المجل الاتم سيد ولد آدم مفخر العرب و العجم الذي اسمه في سماء احمد و في الارض ابي القاسم محمد (ص)
قال الله تبارك و تعالي: «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم» (رعد/11) به درستي كه خداوند سرنوشت قومي را تغيير نميدهد تا خودشان خود را تغيير دهند.
پس از اَلْفي، اَلِف قدي برخاست و اراده كرد كه به ياري خدا سرنوشت قومش را تغيير دهد، خودش را ساخته بود و مدارج عرفان را طي كرده اما بايد قومش را نيز تغيير دهد تا بتوانند سرنوشت خود را تغيير دهند. اين كار را با فرياد «اى فضلا، اى طلاب، اى مراجع، اى آقايان، اى نجف، اى قم، اى مشهد، اى تهران، اى شيراز، من اعلام خطر مىكنم!» مأموريتش را آغاز كرد، به زندان افتاد، مردم قيام كردند.
واقعه عظماي پانزدهم خرداد به وقوع پيوست. بيش از پانزده هزار شهيد و بعد تبعيد رهبر كبير انقلاب. پانزده خرداد جهرم به نسبتِ خود كم از پانزده خرداد قم نبود. اما كار «حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم» پانزده سال به طول انجاميد. تا سرانجام با قيام قم و چهلم قم، قيام تبريز و چهلم تبريز، قيام جهرم و يزد، و چهلم پشت چهلم تا اين كه در 26 ديماه 57 شاه فرار كرد. «زهق الباطل» تحقق يافت و «ديو چو بيرون رود فرشته درآيد.» دو هفته بعد در دوازده بهمن، «جاء الحق» يعني فرشته درآمد. با ورود حضرت امام خميني (ره) «يهلك ملوكاً و يستخلف آخرين» تاجي شد بر تارك تاريخ ملت ايران.
جهرم نيز كه در سايهی تعليمات عاليهي فريادگري پيش از آن، بر كرسي انسانسازي ساخته شده بود، از اوان اعلام خطر رهبر به دعوتش لبيك گفت و نوه خلف مرحوم آيت الله العظمي حاج سيد عبد الحسين نجفی - بنيانگذار حكومت اسلامي لارستان- يعني مرحوم حاج سيد حسين آيت اللهي - كه چندین سال در مدرس درس جهاد اكبر استاد درس آموخته بود- به پا خاست و با سخنراني آتشين در مقبرهی مرحوم جدش، حق استادي را به جا آورد. پس از تحمل چهار نوبت زندان و شكنجهي رهبر انقلاب جهرم؛ هماهنگ و در بعضي موارد پيشاپيش انقلاب سراسر كشور، انقلاب جهرم نيز پيش رفت تا «يرفع المستضعفين و يضع المستكبرين» شد.
اين مقاله بر آن است كه نقش رهبري مجاهد نستوه مرحوم حضرت آيت الله آيت اللهي را به نسلهاي بعد از انقلاب تقديم دارد. باشد كه جوانان و آيندگان بدانند چرا جهرم دار المؤمنين شد.
درود بر روان پاك بنيانگذار جمهوري اسلامي و شهيدان انقلاب و روح بلند حضرت آيت الله آيت اللهي (ره) و حضرت آيت الله حقشناس (ره).
خاطرات ذکر شده از حوادث دوران انقلاب در این مقاله خاطرات حجت الاسلام و المسلمین غلام علی مهربان است که به صورت اول شخص بیان شده است.
آغاز هجرت به جهرم
حضرت آقا، تحصيلات حوزوي خود را پس از طي مقدماتي در شيراز، با ورود به حوزهي علميّهي قم ادامه ميدهند. مدّتي هم در تهران در مدرسهي مروي ادامه تحصيل ميدهند كه اين دوران با زمان مرحوم آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني (ره)، مصادف بوده است.
آقا در آن زمان، در كنار تحصيل، فعّالانه در مجالس و جلسات مرحوم آيت الله كاشاني (ره) شركت ميكردند. خود ايشان نقل ميكرد: «در جلساتي كه در منزل آيت الله كاشاني (ره) تشكيل ميشد، شركت داشتند، حتي زماني كه بيت آيت الله كاشاني (ره) توسط نيروهاي مصدق سنگباران شد، حضرت آقا حضور داشتند و مجروح هم شدند.» اين گونه اقدامات انقلابي زمان مصدّق، زيربناي فعاليتهاي انقلابي زمان حضرت امام خميني (ره) شد.
سال 35 يا 36 عدّهاي از مردم جهرم به شيراز رفتند و از مرحوم آيت الله العظمي آقا سيد عبدالمحمد آيت اللهي (ره)- پدر آيت الله سيد حسين آيت اللهي (ره)- درخواست ميكنند كه آقا را براي فيض رساندن در ماه مبارك رمضان به جهرم بفرستند. پس از آمدن معظم له به جهرم، ايشان در آن سال، در مسجد سروي اقامهي جماعت و سخنراني ميفرمودند. بعد از اتمام ماه مبارك، حضرت آقا مجددا به قم بازگشتند.
سال بعد عدّهاي شرف حضور خدمت آيت الله آقا سيد عبدالمحمد آیت اللهی (ره) پيدا ميكنند و از ايشان تقاضا ميكنند تا حسين آقا براي ارشاد و هدايت مردم مقيم جهرم شوند. آقا در ابتدا خيلي مخالفت ميكردند و ميفرمودند بگذاريد حسين درسش بخواند و از درس باز نماند.
آقايان خيلي اصرار ورزيدند، تا بالاخره مرحوم آقا سيد عبد المحمد (ره) براي اقامت ايشان در جهرم راضي ميشوند و حضرت آقا پس از عزيمت به جهرم، در مسجد سروي نماز جماعت اقامه ميكنند.
اواخر سال 1336بود كه حضرت آقا به صورت موقت در منزل حاج اسدالله ناطقي اقامت داشتند. مسجد سروي در آن زمان خيلي كوچكتر از ساختمان و فضاي فعلي آن بود. جمعيّت حاضر در اين مسجد، ظرفيت و گنجايش مقام ايشان را نداشتند، لذا به فكر ساخت حسينيهاي در كنار اين مسجد بودند.
ساخت حسينيهي آيت الله آيت اللهي
اين زميني كه الآن به عنوان حسينيه ساخته شده است، در آن موقع محوطهاي باز و جزء زمينهاي موقوفهي مسجد سروي بود. كنار اين زمين، زراعت ميكردند و سنگهاي زمينهاي اطراف را در اين زمين ريخته بودند، لذا اين زمين به تُل سنگي معروف شده بود. اين زمين از قديم محلّ تجمع سينهزنهاي امام حسين (ع) شده بود و محلّهي علي پهلوان به جز اين محوطه، براي تجمع سينهزنان محوطهي ديگري نداشت.
روزي از ناحيهي شخصي به نام آقاي دليري، كارمند ادارهي ثبت مطّلع شديم كه آقاي .................... تصميم دارد اين زمين را به نام خود به ثبت رساند و تقاضاي خود را به اداراهي ثبت تحويل داده است.
از او پرسيديم: مَدركش چيست؟ اين زمين كه موقوفهي مسجد است.
گفت: ادعا كرده اين زمين، از زمينهاي مواتي است كه جزء زمينهاي من بوده است.
با راهنمايي آقاي دليري تلاش كرديم و با كمكهاي آقاي علي اصغر ابراري استشهاديهاي تهيه كرديم و به ادارهي ثبت تحويل داديم، ... تا اين كه بالاخره به هر ترتيبي بود توانستيم در اداراهي ثبت پروندهاي به نام حسينيه براي اينجا به ثبت برسانيم.
برخي شبها با حضور جمعي از مؤمنين و متدينين محل، جلساتي در منزل آیت الله آقا سيد علياكبر آیت اللهی (ره) -عموی بزرگ آیت الله سید حسین آیت اللهی (ره)- تشكيل ميشد كه حسينيه چگونه ساخته شود؟ آن فرد مدعي مالكيت زمين و برادر زنش - كه در محل، مُكنت و قدرتي داشتند - مخالفت ميكردند و حتي گاهي اوقات مسلح در كوچه پسكوچهها جلوي ما را ميبستند تا بتوانند ما را از اين كار باز دارند.
ما هم كساني را داشتيم تا وقتي كه اين ها در كوچهاي حاضر ميشدند، به ما اطلاع ميدادند لذا راه خود را از مسير ديگري به سمت منزل انتخاب ميكرديم.
پس از مدّتي حضرت آقا به صورت رسمي اعلام كرد كه ميخواهيم در اينجا حسينيه بسازيم.
مرحوم آيت الله آقا سيد علي اكبر آیت اللهی (ره) كلنگ حسينيه را به زمين زد. اما مخالفين دست بردار نبودند و چنين تهديد كردند: ما هركسي را كه بخواهد در اين زمين حسينيه بسازد، ميكشيم.
مراسمي تدارك ديده شد تا زمينهي ساخت حسينيه فراهم شود. حسينيه به صورت زمين بود، آنجا را آب و جارو كردند، فرش كردند، منبر از مسجد سروي آوردند تا حضرت آقا سخنراني كنند. حتي تعدادي از اهالي محلهي صحرا كه از تفنگچيهاي قافلهدارهاي آن زمان بودند با اسلحهي كلت - در زير لباس - در مجلس حاضر شده بودند كه اگر اين مخالفين حمله كردند، مقابله به مثل كنند.
مجلس آماده بود. مرحوم آيت الله العظمي آقا سيد عبد المحمد آیت اللهی (ره) استفاده از بلندگو را جايز نميدانستند، منبر بدون بلندگو گذاشته شد. تمام محوطه پر از جمعيت بود، اما حضرت آقا تشريف نياوردند.
رفتيم منزل آقاي حاج اسدالله ناطقي و پرسيديم چرا حضرت آقا تشريف نميآورند؟
گفتند افرادی سفارش آوردهاند كه صلاح نيست امشب سخنراني كنيد.
وقتي اين را شنيديم، گفتيم اگر حضرت آقا امشب تسليم شود و سخنراني نكند، مخالفين كه مدعي تصاحب حسينيه بودند، موفق خواهند شد و جايي براي زندگي حضرت آقا در اين شهر نخواهند گذاشت. نه تنها ايشان، بلكه افراد متديني كه همراه ايشان فعاليت ميكنند نيز بايستي با ايشان هجرت كنند. آقا عصباني شدند و فرمودند: من اهل تملّق نيستم. برخاستند و براي ايراد سخنراني حركت كردند.
آن شب حضرت آقا در حسينيه، خيلي تند صحبت كردند. حتي در برابر اينها كه متنفذ بودند و مخالفت ميكردند، فرمودند:
«ثروت كه ملاك فضيلت نيست. ثروت، حتي قدرت هم نميآورد. ملّا اِسقل كليمي در شيراز هم خيلي ثروتش، زياد هست، نميتواند دين اسلام را ملعبهي دست خود قرار دهد. اينجا ميخواهد خانه براي امام حسين (ع) ساخته شود، عدهاي مخالفت ميكنند! هركس با امام حسين (ع) درافتد، ريشهاش كنده ميشود.»
مردم هم تأييد ميكردند. آن زمان تكبير رسم نبود و همه با «صحيح است» تأييد ميكردند.
سخنراني آن شب به خوبي و خوشي خاتمه پيدا كرد. كسي از مخالفين جرأت پيدا نكرد، خودي نشان دهد.
فردا صبح شروع كردند به ساختن ديواري دور زمين حسينيه. ديوار كه ساخته شد، همه در اين فكر بودند كه سالن حسينيه چگونه ساخته شود؟
مرحوم آقاي عبدالرسول زيني -كه به عنوان معمارِ محلي، كار ميكرد- نقشهاي كشيده بود. وقتي آن را آورد و نشان داد، گفتيم كسي اين را قبول نميكند و ميگويند نقشهي ساختمان با اين عظمت را بايستي يك مهندس بكشد، هركس سؤال ميكرد، ميگفتيم سفارش كردهايم تا نقشهاش را بكشند.
طي فاصله چند روز، ماكت حسينيه با تخته سهلايي و اره مويي طبق همان نقشه ساخته شد. قطعات را به هم چسبانيديم. داخلش را سيمكشي كرديم و چراغي هم زير همين طاق معلّقي كه معمولا منبر آقا آنجا بود، با باطري روشن كرديم. (در آن زمان بتونريزي و آرماتور بندي در جهرم رسم نبود و طاق معلق هم كسي استفاده نميكرد.)
ديوار حسينيه حدود دو متر بالا آماده بود. ماكت حسينيه را بالاي ديوار حسينيه، در معرض ديد مردم براي اظهار نظر قرار داديم.
هركس ميآمد، تعريف ميكرد كه بسيار نقشهي عالي و جالبي است. وقتي ميپرسيدند: چه كسي آن را كشيده است؟ ميگفتيم: مهندس.
طبق آن نقشه، ساخت حسينيه را شروع كرديم. مردم از گوشه و كنار شهر و از دورترين نقاط شهر ميآمدند و به صورت افتخاري و رايگان كار ميكردند، تا اينكه حسينيه ساخته شد. حضرت آقا كانون تبليغ و هدايت مردم را در اين مركز قرار دادند.
رحلت آيت الله العظمي بروجردي (ره) و مرجعيت امام خميني (ره)
مرحوم آيت الله العظمي بروجردي (ره) كه از دنيا رفت، دستگاه سلطنتي، تلگرام تسليت مرحوم آيت الله العظمی بروجردي (ره) را براي مرحوم آيت الله العظمی حكيم (ره) فرستادند، به اين نيت كه خودشان جانشين را آيت الله العظمی حكيم (ره) معرفي و مرجعيّت را از ايران بيرون كنند.
در آن زمان، مرحوم حضرت امام خميني (ره) را جز، خواصي از اهل قم و كساني كه با آنجا در ارتباط بودند نميشناختند. امام در آن زمان، با نام حاج آقا روح الله معروف شده بود. در آن موقع دانشجوي تهران بودم، ميتوانم بگويم در فاصلهي كمتر از شش ماه، مردم طوري حاج آقا روح الله را شناختند كه شايد به اتفاق آرا به او رو آوردند و او را مرجع تقليد خود قرار دادند و كم كم به آقاي خميني معروف شد.
بهمن 41 بود كه شاه لايحهي ديكته شدهي آمريكا - لايحهي ششگانه شاه و ملت كه متدينين آن را به عنوان لايحهي شاه و آمريكا ميشناختند- را به رفراندوم عمومي گذاشت. امام سخنراني تاريخي خود را ايراد كرد.
جهرم در 15 خرداد 42
روز پانزدهم خرداد در تهران بودم. از طريق آبادان مطلع شديم كه در جهرم عدهاي تظاهرات كردند، عدهاي كفن پوشيدند و به مقبره مرحوم آيت الله العظمي سيد عبدالحسين موسوی نجفی (ره) رفته بودند، در آنجا درب را بر رويشان قفل كرده بودند. نيروهاي مسلح جمع شده بودند.
مرحوم آيت الله حقشناس (ره) و ديگر علماي شهر همه جمع بودند. آيت الله سید حسین آيت اللهي (ره) سخنراني كرده بود. البته مردم هم فشار آورده بودند درب را باز كنند، بيرون بيايند، تيراندازي شده بود، اما مجروح و شهيد نداشتيم.
مرحوم آقا، بعد از اين جريان و پس از گذشت مدت زماني، دستگير شد.
دستگيري و زندان حضرت آقا
حضرت آقا را بدون عمامه، لباس بيروني و حتي نعلين دستگير كرده و برده بودند. كسي هم از محل ايشان اطلاع نداشت. در تهران يكي از دوستانم -به نام آقاي مطهري كه اطلاعيههاي امام را براي ما ميآورد- گفت: در اينجا همشهرياي داريم، كه با دستگاههاي امنيتي در ارتباط است، شايد بتواند برايمان كاري كند. نزد او كه لوازم شكار را در خيابان فردوسي تهران ميفروخت، رفتيم.
از او راجع به دستگیری آقا و محل اختفای او، سؤال كرديم. او گفت: من نميدانم. دوستي دارم كه گاهگاهي اينجا ميآيد. از او ميپرسم كه آيا چنين كسي دستگير شده است يا نه؟ فردا بياييد، جواب بگيريد.
فردا كه رفتيم، گفت: بله، آقاي سيد حسين آيت اللهي را از جهرم به تهران آوردهاند و مدّتي توي كميته بوده، حالا هم در منزلي ساكن است. ساواك در آن زمان، هركس را دستگير ميكرد، ابتدا به كميته ميبرد، شكنجهگرهاي ساواك در كميته بودند و فرد دستگير شده را شكنجه ميدادند، بعد به زندان يا جاهاي ديگر ميبردند.
به او گفتيم: اگر ميسّر هست به وسيلهي همين دوستت ميتوانيم ملاقاتي كوتاه با ايشان داشته باشيم؟
ناگهان فروشندهي مغازه با تعجب گفت: جوان! مگر ديوانه شدي؟ ميخواهي بروي ملاقات كسي كه ساواك او را در جهرم دستگير كرده و به اينجا آورده است؟ مگر از جان خودت گذشتهاي؟
گفتم: از جان خودم نگذشتهام، اما اگر خطري هم باشد، ترس و إبایی ندارم. ايشان سرور ما هستند، روحاني محلّه ما هستند، ميخواهيم از وضعيت ايشان اطلاعي حاصل كنيم.
گفت: خطر بزرگي است، اين طوري خودت را به خطر نينداز، از خيرش بگذر.
خيلي اصرار كرديم. بالاخره او را راضي كرديم تا با دوستش تماسي بگيرد، قرار شد فردا نتيجه را از او بپرسيم.
فردا كه رفتيم گفت: خودش آمده اينجا، از او سؤال كردم، پاسخ داد: به اين شخص اگر ديوانه است بگوييد برو يك كمي عاقلانه فكر كن.
گفتيم: اگر ميسّر است بگوئيد بيايد اينجا، خودم با ايشان صحبت كنم.
قرار گذاشت كه فردا خودش ميآيد، شما هم بياييد با او صحبت كنيد.
روز بعد وقتي خواستم بروم، رفيقم، آقاي مطهري، گفت: من تو را تنها نميگذارم و بايستي همراهت بيايم.
وقتي آن مأمور ساواك را در مغازه اسلحهفروشي ديديم، گفت: تو جهرمي هستي؟
گفتم: بله.
گفت: خوب! آقاي آيت اللهي كه جهرمي نيست!
گفتم: جهرمي نيست، ولي مقيم جهرم است، رهبر و راهنماي جهرم نيز هست. ايشان را گرفتهاند و به اينجا آوردهاند. ميخواهيم بدانيم كه وضعيت او چگونه است؟
گفت: آقا، خودت را توي دردسر نينداز. من اطلاع دارم كه ايشان جاي خوب و مناسبي برايش درنظر گرفتهاند. الآن هيچ مشكلي ندارد و به زودي او را آزاد ميكنند.
خيلي اصرار كرديم. گفت: حالا كه اصرار ميكنيد، بلند شو، ماشين سوار شو، تا برويم. خيلي خوشحال شديم كه آقا را ملاقات ميكنيم.
آقاي مطهري گفت: من هم ميآيم.
ساواكي، رو به سوي آقاي مطهري كرد و گفت: آقا! تو خودت را به خاطر اين ديوانه، توي درد سر نينداز.
گفت: نه! من بايد بيايم. ايشان را تنها نميگذارم. با او هممنزل هستيم، هر مشكلي كه ميخواهد براي ايشان پيش بيايد، براي من هم باشد.
در ماشين سازمان امنيت سوار شديم، دور تا دور اين ماشين، شيشههاي مات گرفته بود و بيرون از ماشين به هيچ وجه پيدا نبود. وقتي كه سوار اين ماشين شديم، آيهي استرجاع، «إنّا لله و إنّا اليه راجعون» (بقره/156) را خوانديم.
نفهيديم كه به كجا رفتيم؟ ماشين جايي نگهداشت، درب را باز كرد و گفت: پياده شويد.
آن فرد منطقه را به ما نشان داد و گفت: اينجا اميريه است، آن ساختماني كه ميبينيد، منزل سپهبد آريانا -رئيس سازمان امنيت كل كشور- است. منزل مال خودش است. آقاي آيت اللهي از جهرم، آقاي دستغيب از شيراز، آقاي قاضي طباطبائي از تبريز را آوردهاند توي اين خانه، همهي وسايل هم براي آن ها فراهم كردهاند، حتي كتابخانه هم، تدارك كردهاند، مشغول درس و بحث خودشان هستند و هيچ مشكلي هم ندارند. ميخواهند آنها را تا پايان محرم و صفر نگهدارند و بعد آنها را آزاد كنند.
گفتيم: ممكنه او را ببينيم؟
گفت: اين ماشين سازمان امنيت بوده كه توانستهايم تا اينجا بياييم و الّا من هم نميتوانستم تا اينجا بيايم. از اينجا جلوتر، حتي ماشين سازمان امنيت هم نميتواند برود، چون اين محدوده، منزل سپهبد آريانا است.
بعدها كه آقا آزاد شده و به جهرم آمده بود، سفارش كردم كه ميخواهم بيايم خدمتتون.
فرمودند: نه! نيا كه من خودم ميآيم.
حضرت آقا با چند نفري به منزل ما تشريف آوردند. اولين چيزي كه از او سؤال كردم همين بود كه در خصوص وضعيت شما در زندان اين طور چيزي به ما گفتند.
فرمودند: بله. اول توي كميته، وضعمان خيلي ناجور بود. زير راهپله، اتاقكي درست كرده بودند، ابعاد اتاقك به اندازهي قالب بدن من در حال ايستاده بود اما نميتوانستم سرم را راست بگيرم، سرم خم بود و نميتوانستم بنشينم. 24 ساعت به همين شكل توي اتاقك بودم. نه طهارتي، نه تجديد وضویي، همينطور فاقد الطهورين بودم و حتي براي نماز خواندن هم اجازهي بيرون آمدن نميدادند.
روز بعد خود سپهبد آريانا به همراه رئيس زندان آمد و درب را باز كرد، تا مرا ديد، گفت: شما سيد حسين آيت اللهي هستيد؟
گفتم: بله.
رو به رئيس زندان كرد و گفت: چرا او را اينجا آوردهايد؟ ناگهان دو تا توگوشي به او زد. سپس شروع كرد به دلجويي كردن از من و مرا به مركز سازمان امنيت و اتاق خودش برد. بازجويي را به دست بازجو كنندهها نگذاشت و خودش مأمور بازجويي از من شد.
ابتدا گفت: چرا شما را سروپاي برهنه آوردند؟
گفتم: من كه به آنها نگفتم اين طوري بياوريد يا آن طوري. وحشيانه ريختند توي خانه و مرا به همين شكل آوردند توي ماشين و به سمت تهران حركت دادند.
گفت: لباس هست، بياوريم، ميپوشيد؟
گفتم: من لباس كسي نميپوشم.
فوري گفت: منزلتان تلفن داريد؟ تلفن بزنم لباس خودتان را از آنجا بياورند؟
گفتم: بله. لباس خودم باشد، ميپوشم.
به تلفنخانه تماس گرفت و گفت: جهرم، منزل آقاي آيت اللهي تماس بگير، ميخواهم صحبت كنم.
با جهرم صحبت كرد و ابتدا وضع حال آقا را گفت كه اينجاست، حالش خوب است. خود را نيز معرفي كرد: من آريانا هستم. لباس آقا را با يك پيك به تهران بفرستيد.
از جهرم مرحوم آقاي كربلايي اكبر صحرايي -كه مسنتر از ديگران بود- لباس آقا را به تهران برد.
حضرت آقا فرمود: پس از كميته و بازجويي، ما را به منزلي بردند كه ميگفتند منزل آقاي آريانا است و آنجا كاري به كار ما نداشتند. با مرحوم آيت الله قاضي - اولين امام جمعهي شهيد در تبريز قبل از آيت الله مدني- و آيت الله دستغيب، سه نفري در آن منزل بوديم و همه چيز در اختيارمان بود.
شجاعت آيت الله آيت اللهي در بازجوييهاي سپهبد آريانا از وي
سال 46 يا 47 شهيد بهزاد مهربان ميخواست در دادگستري استخدام شود. براي طي مراحل گزينش، مصاحبه و بعد از آن، كلاس كارآموزي به تهران رفته بود. ايشان گفت:
وقتي براي مصاحبه رفتيم، اسمها را به ترتيب حروف الفبا ميخواندند تا براي انجام مصاحبه برويم. نوبت من كه رسيد، داخل رفتم. نوشته بود: بهزاد مهربان جهرمي.
مسؤول مصاحبهي دادگستري پرسيد: شما جهرمي هستيد؟
گفتم: بله.
گفت: فعلاً بيرون باش، بعداً شما را صدا ميكنم.
من ترسيدم كه روي شهر جهرم حساساند و ممكن است مرا قبول نكنند، همه مصاحبهها تمام شد، آخرين نفر مرا صدا كرد.
وقتي داخل اتاق مصاحبه شدم، من تنها توي اتاق بودم، درب را بست.
گفت: معذرت ميخواهم كه گفتم بمانيد آخر. مسائل و مطالبی دربارهی جهرم بود که صلاح ندیدم جلوي ديگران مطرح شود. بعد گفت: من الآن براي بيان اين مسائل وحشت دارم.
سؤال كرد: شما آقاي آيت اللهي را در جهرم ميشناسيد؟
گفتم: بله
گفت: فكر نميكنم كه بشناسيد.
گفتم: ميشناسم. همسايهي ما بوده، منزل ما كنار حسينيه است و ايشان مرتب در حسينيه سخنراني ميكرد. ما حتي اگر به حسينيه هم نميرفتيم، صداي او را ميشنيديم.
گفت: نه. برايت مطلبي نقل ميكنم تا بفهمي وقتي كه ميگويم او را نميشناسي، درست ميگويم. شما فقط ميدانيد نامش آقاي حسين آيت اللهي است، در حسينيه سخنراني ميكرده است و سخنراني او را شنيدهايد.
من در وزارت دادگستري، قاضي هستم و به باسوادترين قاضيها هم معروف هستم. اما قضاوت را قبول نكردم، به كار اداري رو آوردم. هرجا كه مشكلي باشد مرا ميفرستند. در مجلس شورا، هرگاه لوايح قضايي مطرح است، به عنوان تندنويس مرا ميفرستند تا گزارشهای مجلس را كلاً ثبت كنم.
يك روز در اتاقم نشسته بودم. وزير دادگستري فرستاد كه به اتاق من بيا.
به اتاق وزير دادگستري رفتم. او گفت: سپهبد آريانا تماس گرفته و گفته است كه باسوادترين تقريرنويستان را به اينجا بفرستيد. ما باسوادتر از تو نداريم، بايستي بروي، توجه داشته باش كه سازمان امنيت است، رفتنِ به آنجا احتياط دارد، اما بايستي بروي.
به آنجا رفتم. سلام و احترام كردم. ديدم آقايي با پيراهن و لباس سفيد، بدون عمامه و جوراب براي بازجويي نشسته است. سپهبد به من گفت: اينجا بنشين و هرچه آقا گفت بنويس.
آقا شروع كرد به صحبت كردن، ابتدا خودش را معرفي كرد. من دستم را بلند كردم، سپهبد گفت: چيه؟
گفتم: آقای سپهبد! خواهش ميكنم به ايشان بگوييد كمي شمردهتر صحبت كند تا بتوانم بنويسم.
سپهبد گفت: مگر تو تندنويس نيستي؟
گفتم: ايشان خيلي تند صحبت ميكنند و نميتوانم بنويسم.
خود آقای آیت اللهی گفت: باشه، شمردهتر صحبت ميكنم.
كمي صحبت كرد كه دوباره دست خود را بلند كردم.
سپهبد پرسيد: ديگه چيه؟
گفتم: برخي لغاتي را كه ايشان به كار ميبرد از نظر املايي بلد نيستم، اجازه ميدهيد كنار دست ايشان بنشينم، تا خوشان راهنمايي كنند.
گفت: اشكال ندارد.
رفتم، كنار دست او نشستم. واقعاً علاوه بر بيان تندي كه در صحبت كردن داشت، برخي از كلمات را در جملات خود به کار می برد كه من به عنوان باسوادترين كاركنان دادگستري اين كلمات را تا به حال نشنيده بودم و املاي آن را نميدانستم.
از لحاظ معلومات، علمِ ايشان به حدي بود كه من هنوز هم افتخار ميكنم كه چند ساعتي كنار دست ايشان نشستم و از مخزن علم ايشان استفادههايي بردم ولي منظورم اين نبود.
سپهبد آريانا كسي بود كه شاه از او حساب ميبرد و از او ميترسيد. شاه بدون اجازهي او هيچ جا نميرفت. خيلي هم متكبّر، متبختر و از خود راضي بود.
يك بار ميان صحبتها و بازجويي گفت: آقا! وظيفهي شما علما، دخالت كردن در سياست نيست، وظيفهي شما، ارشاد و هدايت مردم است.
آقا جواب داد: بله! ما مردم را هدايت ميكنيم، هرجا هر مشكلي داشته باشند، وظيفهي ما علما اين است كه رسيدگي و هدايت كنيم. سياستِ اسلام عين دين اسلام است و از دين جدا نيست و مسائل سياسي هم كه لازم باشد بايستي برای مردم بیان كنيم.
يك مرتبه سپهبد گفت: نه! وظيفهي شما اين است كه مردم را متديّن، مؤمن، وطنپرست و شاهپرست بار بياوريد.
ناگهان آقا برآشفت، از جا برخاست و گفت: يعني ميگويي من شاهپرست بشوم و مردم را دعوت كنم به شاهپرستي؟ خودش گفته مرا بپرستيد؟ مگر فرعون است كه گفته مرا بپرستيد؟
من ديدم آريانا با آن همه تبخترش، شروع كرد به لرزيدن با لكنت زبان گفت: نَ نَ نه، منظورم شاهپرستي نبود، منظورم شاهدوستي بود. من لذّت ميبردم كه آريانا در برابر اين چند كيلو استخواني كه اينجا نشسته است چگونه ميلرزد و لكنت زبان پيدا كرده است.
مورد ديگري كه پيش آمد و من ضمن اين كه وحشت ميكردم، لذت ميبردم اين بود كه هرجا اسم خميني بر زبان آريانا جاري ميشد، آقا تمام قد بلند ميشد و ميايستاد. سپهبد آريانا اعتراض كرد كه چرا بلند ميشوي؟
آقای آیت اللهی فرمود: شما خودتان كه ميگوييد شاهپرست يا شاهدوست هستيد، مگر هنگامي كه نام شاه برده ميشود، بلند نميشويد و احترام نظامي در برابر اسم شاه ميگذاريد؟
سپهبد: خوب!
آقا گفت: حضرت آيت الله خميني مرجع تقليد من است و من تمام شؤون زندگيام را بايستي از او بگيرم. احكام را از رساله او بايست ياد بگيرم، پس يقيناً لازم است به اسم او احترام بگذارم.
هرچه آريانا اصرار ميكرد كه لااقل اين جا، اين كار را نكن، آقا قبول نميكرد و ميگفت: هرجا باشد فرقي نميكند. حتي آريانا گفت: برايت خطرناك است، لااقل با ايما و اشاره، اين كار را بكن. اما آقا قبول نميكرد و گفت:
هر خطري برايم داشته باشد، اشكال ندارد. روز اولي كه به منزلمان ريختند و با سر و پاي برهنه مرا اينجا آوردند، ديگر حساب اين كردم كه زنده برنميگردم. الآن هم هيچ برايم فرقي نميكند.
تندنويسترين و باسوادترين كارمند دادگستري ميگفت: بازجويي از آقای آیت اللهی و كار نوشتن من، دو سه روز طول كشيد. هر روز ميرفتم به ادارهي امنيت و بازجويي ايشان را به وسيلهي سپهبد آريانا مينوشتم. اين چند روز به اندازهاي لذت بردم كه در اين مملكت ما يعني اين طور آدمها هم وجود دارند که ما هيچ خبر نداريم و ناشناخته ماندهاند؟ من پيش خودم شرمنده شدم كه اينها كي هستند و ما كي؟ ما به حساب خودمان داريم زندگي ميكنيم، وظيفه و تكليفمان را انجام ميدهيم، اين ها هم همين طور. اما اينها چگونه تكليفشان را انجام ميدهند و ما چگونه؟
آيت الله آيت اللهي ذوب در امام و اسلام بود
نه تنها مردم جهرم آقا را نشناختند، ما هم او را نشناختيم، بلكه ميتوان گفت کسی او را آن طور كه بايد نشناخت؛ چرا كه خود را وقف اسلام و انقلاب كرده بود.
مرحوم آیت الله سيد محمد باقر صدر (ره) فرموده بودند: «ذوبوا في الامام كما انه ذاب في الاسلام»
حضرت آقا عملاً ذوب در امام بود.
ميتوانم بگويم از نظر اخلاق و عرفان عملي، مدارجي را پشت سر گذاشته بود و احتياط شرعي را خيلي رعايت ميكرد، خاطرهاي را از ايشان به عنوان ذوب ایشان در اسلام حقیقی نقل ميكنم:
همشيرهي ما مدتها به منزل آقا رفت و آمد ميكرد، به ما اطلاع داد كه همسر آقا شستن لباس برايش سخت شده است، البته مرحوم آقا لباسهايش را خودش ميشست.
ماشين لباسشويي گرفتيم. چون ميدانستيم كه آقا آن را قبول نميكند، گفتيم: آقا ماشين لباسشويي گرفتهايم، ميخواهيم ببينيم از لحاظ كاركرد از نظر شما مطهِّر هست يا نيست؟ اگر اجازه بدهيد ماشين را بياوريم، نصب كنيم و طرز كار آن را ببينيد، بعد جواب مسأله را بفرماييد.
آقا فرمودند: اشكال ندارد.
لباسشويي را به منزل ايشان بردم، نصب كردم و آقا، شستن، آب كشيدن اول و طاهر كردن آن را ديدند. بعد فرمودند: اشكال ندارد و پاك است. ما شنيده بوديم كه آقا به خاطر احتياط در طهارت، لباس خود را براي شستن به ديگران نميدهند.
وقتي آقا فرمود كه اشكالي ندارد. گفتم: پس اين ماشين اين جا باشد و شما استفاده كنيد.
مدتي ماشين لباسشويي در منزل ايشان بود. روزي تلفن زدند و فرمودند: بياييد و ماشين لباسشويي را ببريد.
گفتم: براي چه؟
فرمودند: ما احتياجي نداريم. من لباس خودم را خودم ميشويم. مادر محمد هم خودش، لباس خودش را ميشويد. كسِ ديگري هم نداريم و استفاده نميشود.
چون ميدانستم هرچه اصرار كنم، فايدهاي ندارد، رفتم آن را باز كردم و به منزل آوردم. ايشان تا اين اندازه احتياط ميكرد، اين ماشيني كه مدتها اينجا افتاده است و شايد گاه گاهي از آن استفاده شود، اسراف است و نيازي به آن نيست.
احتياط در صرف وجوهات شرعيه
حضرت امام خمینی (ره) فرمودند: كساني كه در نجاست و طهارت خيلي وسواس دارند، اگر راست ميگويند در احكام مالي اسلام اين قدر احتياط كنند.
آقا، واقعاً در احكام مالي هم خيلي احتياط ميكردند. از وجوه شرعيه كه مراجع به ايشان اجازه داده بودند كه به اندازهي خرج خود استفاده كند، شايد با صرفه جویی و احتیاط براي هزينهي خود مصرف ميكرد.
در مهمانيها، هيچ وقت از وجوه شرعي استفاده نميكرد.
منزلي هم كه ساخت، اول راضي نميشدند. بعد كه راضي شدند، از وجوه شرعي نساختند، از هداياي مردم استفاده كردند.
نه تنها رهبر مردم در امور شرعي و سياسي شهر بود، بلكه يك معلم به تمام معنا اخلاق براي شاگردان خود و براي همهي كساني بود كه به منزل ايشان رفت و آمد داشتند.
چطوري حرف بزنم كه به دماغ كسي برنخورد؟
حضرت آقا بعد از زندان دوم، ممنوع المنبر شده بود، به او اجازه نميدانند كه منبر برود. بعد از نماز، فقط سر سجاده بلند ميشد و چندتايي مسأله ميگفت.
يك موقع گفتند كه ممنوعيت منبر آقا لغو شد و آقا ميخواهد منبر برود. اولين منبر آقا بعد از ممنوعيت، در حسينيه خيلي شلوغ شده بود. مأمورين امنيتي نيز زياد در اين مجلس حاضر شدند.
ايشان در اين جلسه فرمودند:
به من گفتند صحبت نكن. صحبت نكردم، منبر نرفتم. حالا هم گفتهاند خيلي محدود صحبت كن ولي چيزي نگو. - در آن موقع محمدرضا شاه به علت بزرگي بيني، به محمددماغ معروف شده بود- شخصي زمان قديم بوده است كه دماغ بزرگي داشته است؛ بچهها سربهسر او ميگذاشتند، هستهي خرما پرت ميكردند و به دماغ او ميزدند، وقتي اعتراض ميكرد، ميگفتند كه قصد نداشتيم به دماغ شما بزنيم، او ميگفت: چطوره كه هرچي هسته از هرجا پرت ميكنيد، به دماغ من ميخورد؟ بچهها ميگفتند: آخه! دماغت بزرگ است، ما از هر طرف هسته پرت ميكنيم به دماغ شما ميخورد!
حالا من چطوري حرف بزنم كه به دماغ كسي برنخورد؟
حضرت آقا با اين شوخي، هم حرف خود را زد و هم شاه را نزد مردم خوار و سبك كرد.
مخالفت شهرباني با سينهزني در مراسم ترحیم آيت الله العظمي سيد عبدالمحمد آیت اللهی (ره) و موضعگيري فرزندش
مراسم ترحیم آيت الله العظمي آقا سيد عبدالمحمد آیت اللهی (ره) چندين روز طول كشيد و دستههاي سينهزني با حركت در سطح شهر در مجلس حاضر ميشدند.
حضرت آقا در حسينيه، مرجعيّت حضرت امام خميني (ره) را علني اعلام كردند و فرمودند:
من شش سال شاگرد ايشان بودهام، اعلم زمانه ايشان هستند. با اين كه در آن زمان در هيچ جا رسم نبود، به دنبال نام امام صلوات بفرستند، در آن جا پس از اين سخنان شجاعانهی حضرت آقا، سه صلوات ختم شد.
براي اولين بار بود كه صلوات فرستاده ميشد و شايد در سطح كشور براي اولين بار بود كه علناً نام امام به عنوان مرجع برده ميشد. برخي به آقا اعتراض كردند كه صلاح نبود اين گونه واضح اسم ببري. آقا فرمود: به تكليفم عمل كردم، پس از فوت یک مرجع، تكليف مقلدين بايستي روشن شود.
سرهنگ دانشور قصد داشت جلوي حركت دستههاي عزادار و سينهزنِ مرحوم آقا سيد عبد المحمد آیت اللهی (ره) را در سطح شهر بگيرد. مسجد امام حسین- عليهالسلام- يكي از مسجدهايی بود که در آن مجلس ترحیم برگزار میشد.
سرهنگ دانشور با تعدادي از نيروهاي شهرباني در مجلس حاضر شدند و درست رو به روي منبر آقا نشستند. حضرت آقا بالاي منبر، شروع كرد به انتقاد کردن از او. تو ميخواهي جلوي سينهزني مردم را بگيري؟ مردم ميخواهند براي پدرم سينهزني كنند، تو ميتواني جلوي آنها را بگيري؟
سرهنگ خيلي ترسيده بود و رنگ به رنگ عوض ميكرد، به هيچ وجه جرأت پاسخ دادن نداشت؛ چراكه صدا دادن او با كشته شدنش مساوي بود. اگر كوچكترين حركتي ميكرد، او را ميكشتند.
بعد از مجلس فردي به آقا عرض كرد: شجاعت شما از جدّتان به ارث رسيده است اما به صلاح نبود كه اينجا چنين صحبت فرماييد.
آقا در اينجا هم فرمود: من به تكليف خود عمل كردم. كاري ندارم كه چه پيش خواهد آمد.
اين مسأله براي شهرباني خيلي گران تمام شد و شهربانی مترصد پیدا کردن بهانهای بود. تا این که مدّتي بعد، اعلام شد كه شاه قصد دارد به جهرم مسافرت کند. مخالفت مردم جهرم و شعارنويسيهاي سطح شهر را به حضرت آقا نسبت دادند و بهانهاي براي دستگيري مجدد حضرت آقا فراهم كردند.
دستگيري مجدد حضرت آقا
براي دستگيري حضرت آقا بهانههاي متعددي وجود داشت: اعلام علني مرجعيت امام، برخورد شجاعانه با رئيس شهرباني وقت و ... لذا پس از پيگيريهاي دستگاه، وقتي دستور دستگيري حضرت آقا رسيد، شدت عمل به خرج داده بودند و به طرز فجيعي او را دستگير كردند. اين بار هم با سروپاي برهنه، آقا را به تهران برده بودند، كتابخانه و كتابها را براي پيدا كردن مداركي به هم زده بودند و....
اعتصاب غذا در زندان
زندان اين دفعه، در سال 1353 خيلي طولانيتر از بار قبل شده بود. خود آقا ميفرمود: قصد داشتند، هر طوري شده مرا در زندان ناراحت كنند. بعد از سپري شدن روزهاي اول و دوم -كه با شكنجه و سؤال و جواب همراه بود- زندانيان سياسي را در كنار هم قرار ميدادند. با قصد و غرض من را در كنار مجاهدين خلق قرار داده بودند و عمداً غذاي من را همراه با آنها و در يك ظرف ميآوردند. آنها بحثهاي اعتقادي پيش ميكشيدند و سماجت ميورزيدند.
آقا فرمودند كه: چون متوجه شده بوديم كه اينها مسلمان نيستند و نجس هستند سه روز اصلاً غذا نخوردم تا اين كه بالاخره غذاي مرا از بقيه جدا كردند.
هم چنين ايشان نقل ميكرد كه: سيد مهدي هاشمي را همان موقع در همان زندان آورده بودند و همهي افراد متدين هم ميدانستند كه وي نمايندهي ساواك در زندان است. آقاي حاج نعمت الله تقا جهرمی و مهندس طاهري هم همان موقع زنداني بودند.
سيد مهدي هاشمي در همان زمان هم متهم به قتل آيت الله شمس آبادي (ره) بود؛ چون به ربودن و كشتن ايشان اعتراف كرده بود طبق قانون همان زمان، بايستي اعدام ميشد، اما به علت همكاري با دستگاه و ساواك او را زنده نگه داشته بودند؛ به خوبي هم با سازمان امنيت همكاري ميكرد.
پس از تشكيل سازمان مجاهدين و التقاط عقايد آنان اطلاع داشتم، آقاي حاج نعمت الله تقا جهرمی هم توضيحي در اين زمينه برايم داده بود، اما، ديگر كار آنها از التقاط گذشته بود و مرتد شده بودند.
عهدي براي خدمت در حكومت اسلامي
در آن زمان كليد اكثر خانههاي فاميلها را داشتم، تا اگر مشكلي ايجاد شد، معطل نشوم. براي اينكه شناخته نشوم، در جاهاي مختلف با لباسهاي مبدل حضور مييافتم. اوايل آذرماه 57 بود. قراري با حضرت آقا داشتم، صبح زود كه به كوه ميرفتم ديدم آقاي محمدحسين پرنيان هم به كوه ميرود، لذا با هم يازده ساعت کوهنوردی كرديم. او رو به من كرد و گفت: شما خسته نميشويد؟
گفتم: كار هر روزم اين است. -به جهت آن كه تحت تعقيب بودم، معمولاً روزها قبل از روشن شدن هوا به كوه ميرفتم و بعد از تاريك شدن هوا برميگشتم.-
قرار گذاشتيم با هم خدمت حضرت آقا برسيم.
با خود گفتم براي اينكه جلب توجه نكند، اين بار با لباس روحانيت پيش آقا بروم. لباس روحاني با عينك دودي و عمامه مشكي پوشيدم. قرار ما با آقاي پرنيان اين بود كه از منزل همشيره به طرف منزل حضرت آقا حركت كنيم.
وقتی كه كليد را به درب منزل انداختم، متوجه شدم كه درب قفل است. سه دور كليد را چرخاندم و در باز شد. همين كه وارد حياط شدم ديدم همشيره در وسط حياط دست به آسمان بلند كرده و دعا ميخواند تا چشمش به من افتاد، چند بار وَ وَ وَ تكرار كرد و به زمين خورد.
او را به داخل اتاق برديم، آبي به صورت او زديم. وقتي به هوش آمد پرسيدم: چي شد؟
گفت: پیش از آمدن شما با مادر شوهرم - كه خالهي او هم ميشد- درون منزل بودیم. مأمورها آمده بودند پشت در منزل و با قنداق اسلحه شيشهي بالاي در را شكستند. او ناراحت شد و آنها را نفرين كرد، من هم ناراحت شدم و در وسط حیاط دعا ميكردم، با خداي خود ميگفتم: خدايا كي ميخواهي امام زمان را به فريادمان برساني؟ ظلم كه از حد گذشته، توانش هم نداريم. در همين حال دعا بودم كه ناگهان دري كه خودم آن را سه قفله كرده بودم، باز شد و سيدي با اين هيبت وارد شد. گفتم ديگر خودش آمد و از حال رفتم.
فهميدم كه به اين شكل بيشتر جلب توجه ميكند. لباس را عوض كردم و پشت موتور حاج پرنيان سوار شدم و راهي منزل آقا شديم. حضرت آقا فرموده بود: از طرف اندروني بياييد كه اين طرف مأمورها زيادند.
تا صبح خدمت آقا نشسته بوديم و هيچ كس نخوابيد. يادم ميآيد كه آن شب اين صحبت مطرح شد كه اين انقلاب اميد پيروزي دارد. وقتي انقلاب پيروز شود، مملكت به زمامدار نياز دارد.
به ذهن ما خطور نميكرد كه حضرت امام خمینی (ره) پس از پيروزي انقلاب، با مهارت و با وجود سر كار بودن دولت بختيار، دولت موقت تشكيل ميدهد؛ چون ميدانستيم به حكومت نياز است كه امام علي -علیه السلام- در نهج البلاغه ميفرمايد: حكومت جائر بهتر از بيحكومتي است. (نهج البلاغه، خطبه40، ص125)
لذا آن شب عهد كرديم كه هركدام هر كاري از دستمان برميآيد - به تعبير بنده از جاروكشي تا وزارت- دريغ نورزيم و اگر از عهده ميآييم، نه نگوييم.
حضرت آقا به من - كه رابط انقلابيون با ايشان بودم - فرمود: به همهي نيروهاي انقلابي بگوييد اين آمادگي را داشته باشند و همگي عهد كنند تا هركدام تا حدي كه در توان دارند گوشهاي از کار را بگيرند، من هم آن را به نيروهاي تحت فرمان خود رساندم.
راهپيمايي پس از فرار شاه
26 دي ماه كه شاه فرار كرد، شب جلسهاي داشتيم، ما با رابط گروهها جلسه ميگرفتيم. نُه نفر رابط دائم داشتيم كه البته بعدها متوجه شديم كه برخي هم متمايل به مجاهدين خلق بودند.
در آن جلسه فردي گفت حضرت آقا فرموده، خوب است به مناسبت فرار شاه، راهپيمايي داشته باشيم. در آن شب قرار بر اين شد كه هيچ كس پرچم و علَم هيچ حزبي را در مراسم فردا نياورد، همه اعضاي جلسه هم قبول كردند، هم چنين قرار شد كه سخنران پایانی مراسم فردا، بنده باشم، هم چنين وسايل فرار هم براي بعد از مراسم تدارك ديده شد.
راهپيمايي از ميدان حضرت امام خمینی (ره) شروع و به مسجد حضرت امام خمینی (ره) هم ختم شد. جو حاكم بر آن روزها، پس از فرار شاه و نزديك شدن به پيروزي، حضور افراد و گروههاي مختلف را با هرگونه تفكري - مخالف يا موافق شاه- در راهپيمايي طلب ميكرد لذا جمعيت زيادي هم حاضر شدند.
چون آخر راهپيمايي ميدان امام خمینی (ره) بود، سر دسته، به نزديكيهاي كوچهي امامزاده اسماعيل (ع) و ميدان شهدا رسيده بود. خيلي منظم، دو صف كنار هم چهار به چهار -جمعاً هشت نفر- در يك طرف خيابان پشت سرهم حركت ميكنند.
از ميدان امام (ره) كه حركت كرديم، وقتي به چهار راه سيادت رسيديم، ناگهان پرچم مجاهدين خلق بالا رفت، گفتم: اين پرچم داس و چكش ديگه چيه كه عَلَم كرديد؟
دو نفر از دانشجويان پزشكي آن زمان جلو آمدند و گفتند: اين كه مورد تاييد است، داس و چكش نيست.
گفتم: اين هم داس و چكش.
گفتند: نه. زيتون و گندم هم دارد، مربوط به سازماني است كه مورد تاييد است.
ميدانستم كه پرچم داس و چكش مربوط به تودهايها و علامت پرچم شوروي است اما خود را به نفهمي زده بودم. اين ها به جهت اعتقاد التقاطي كه داشتند، زيربناي نظريات اقتصادي ماركس را پذيرفته بودند و تحت عنوان اقتصاد اسلامي ارائه كرده بودند. به علامت پرچم خود، زيتون و گندمي هم اضافه كرده بودند.
وقتي به جلو دبيرستان شهناز - فاطميه كنوني- رسيديم، دوستان به من اطلاع دادند كه اين ها قصد دارند جلو دبيرستان سخنراني كنند و نام دبيرستان را به رفعت افراز تغيير دهند.
به ما اطلاع دادند كه قرار است فردي هم جلو مسجد امام (ره) سخنراني كند و با اين ترفند راهپيمايي را به نام خودشان تمام كنند. سريع بر موتوري سوار شديم تا به محض اين كه مردم به جلو مسجد رسيدند، سخنراني كنم. شب قبل هم در جلسه، بنا بر همين شد كه در پايان راهپيمايي بنده سخنراني كنم و حتي وسايل فرار را هم تدارك ديده بوديم.
مشغول سخنراني شدم. در بين سخنراني يادداشتي به من دادند كه جلسه را طولاني كن و آخر آن دعا كن تا مردم متفرق شوند. از انقلاب مشروطيت شروع كرديم و علت شكست آن، همچنين علت شكست نهضت مصدق، تبيين كردم؛ جدا شدن از روحانيت را تذكر دادم، فرار شاه در مرداد 32 را و تفاوت اين فرار را با آن زمان متذكر شدم.
تذكر ديگري دادم كه شايع شده عكس حضرت امام خميني (ره) در ماه است. اين هم توطئهي دشمن است تا وانمود كنند كساني كه ادعا ميكنند ما انقلاب كرديم، اين قدر خرافي هستند كه ميگويند عكس رهبرمان در ماه است؛ ما رفتهايم در ماه و هيچ چيزي نديديم، حواستان باشد كه فريب دشمن، كارساز نشود.
صحبت كه تمام شد، دعا كرديم و مردم متفرق شدند، جلو منبر هم خلوت شده بود كه به پايين آمدم؛ مرا براي فرار به سمت وسيلهاي كه از قبل آماده كرده بودند، بردند كه از بلندگو صدا آمد توجه توجه بايستيد توضيحي داريم. ... الحمدلله، مردم متفرق شده و عدهي كمي باقي مانده بودند، لذا آنان نتوانستند راهپيمايي را به نام خود تمام كنند.
كاروان استقبال از حضرت امام خمینی (ره)
اواخر ديماه 57 قرار شد حضرت امام خمینی (ره) به ايران تشريف بياورند اما دولت وقت، فرودگاهها را بست. اعتراضي عليه اين اقدام دولت در دانشگاه تهران به صورت تحصّن شكل گرفت. ابتدا قرار شد سه نفر از جهرم براي پيوستن به متحصنين به آنجا بروند اما بعد بنا شد از جهرم كارواني جهت استقبال از حضرت امام (ره) در تهران حضور پيدا كند.
آقاي عنايت الله سنايي - اولين فرماندار جهرم پس از پيروزي انقلاب اسلامی- تلاش زيادي در راهاندازي اين كاروان كرد؛ قرار بود من هم همراه ايشان بروم، در جلسهاي در منزل آيت الله حقشناس (ره)، آيت الله آيت اللهي (ره) فرمود: من و آيت الله حقشناس (ره) ميخواهيم برويم، شما اين جا بمان.
آقا يادداشتي داده بود و آقاي محبي در حسينيه آن را قرائت كرد كه آقا فرموده بود: ما كه جهرم نيستيم، آقاي مهربان مجالس را اداره ميكند. بعد از 26 ديماه اولين باري بود كه در جلسات، حضور علني داشتم تا هنگامي كه آقا برگشتند جلسات را اداره ميكردم.
اعزام نمايندگان اقشار مختلف مردم جهرم به تهران در استقبال از امام راحل
پس از بازگشت كاروان استقبال از حضرت امام (ره)، جلسهاي در منزل آيت الله حقشناس (ره) تشكيل شد. چنين مطرح شد، حالا كه كاروان برگشتهاند، بايستي نمايندگاني براي تحصن در دانشگاه از اقشار مختلف بفرستيم. در اين جلسه پنج نماينده انتخاب كردند. حجت الاسلام و المسلمين حاج شیخ محمدکاظم حبيب اللهي نماينده روحانيون، بنده نماينده فرهنگيان، ابراهيم جمالي نماينده كارمندان دولت، حاج محمدهادی تقوايي و حاج محمد جابري نماينده اصناف، انتخاب شدند تا در تهران حاضر شوند. که موفق به حضور در تهران نشدند.
آقا فرمودند: سه تا كارت ورود به فرودگاه بيشتر نداريم. اين سه كارت را داشته باشيد، شايد بتوانيد به فرودگاه برسيد. 11 بهمن بود. از ماشينم چند ماهي ميشد كه استفاده نكرده بودم. وسيلهي ديگري هم نداشتيم چون عجله داشتيم، بدون معاينه با همان وضعيت حركت كرديم، هنوز شهرها حكومت نظامي بود. ساعت 2 بعد از ظهر حركت كرديم، تلاشمان اين بود كه قبل از آغاز حكومت نظامي به اصفهان برسيم، لذا با سرعت حركت ميكرديم، نزديك مرودشت، غروب شد، خواستيم چراغ ماشین را روشن كنيم، ديديم چراغ ماشین روشن نميشود.
استپ کنار فرمان ماشین را ميگرفتيم، تا چراغ ماشین روشن شود. در مرودشت چرخي زديم تا به كاميوني رسيديم كه مشغول تعمير بود، آقاي حاج حبيب اللهي به طرف راننده رفت و به او گفت: ما ميخواهيم به استقبال حضرت امام (ره) برويم، ماشينمان خراب شده است. بندهي خدا كاميون را رها كرد و گفت برويم. رفت درب مغازه را باز كرد و برق سوئيچ ماشين را يكسره كرد و گفت الآن فرصت تعمير اساسي نيست با اين وضعيت تا تهران ميتوانيد برويد.
كنار مغازهي او بوديم كه راديوي بيبيسي اعلام كرد، آيت الله خمینی از پاريس به قصد تهران حركت كرد و فردا ساعت هفت صبح، وارد فرودگاه تهران ميشود. تلاش بيشتري كرديم تا بتوانيم از اصفهان بگذريم.
از آباده عبور كرديم كه يكي از لاستيكها پنچر شد. با اين كه کاپشن باراني به تن داشتم و خيلي سريع لاستيك را عوض كردم، از سردي هوا طوري انگشتهايم كِرِخ شده بود كه نميتوانستم فرمان ماشين را كنترل كنم.
آقاي جمالي پشت فرمان نشست، مقداري راه رفتيم، گفتم: آقاي جمالي باز هم پنچر كردي. مقداري روي پنچري حرکت کرد تا این كه لاستيك از بين رفت. وقتي نگهداشت، ديديم لاستيك تكه تكه شده است. آقاي حاج حبيب اللهي گفت: دوستي روحانی در آباده دارم به نام حجت الاسلام و المسلمین حاج شيخ عباس فرخی، پيش او ميروم تا چرخي از او بگيرم. گفتم: لااقل زاپاس پنچر را ببر، شايد بتواني آن را تعمير كني. گفت: نه، ميروم حاج فرخی را ميآورم تا مشكل را به نحوي حل كند.
بعد از مدتي حاج حبيب اللهي با حاج فرخی و پسرش برگشتند، متوجه شديم حاج شیخ عباس فرخی نابينا است. زاپاس نو هم آوردند تا با آن بتوانيم به مسير ادامه دهيم.
با وضع بسیار سختی از نظر نبودن بنزین، مناسب نبودن وضع ماشین، سختگیریهای حکومت نظانی و ... مسیر را ادامه دادیم تا به حسنآباد - در نزديكيهاي تهران - رسيديم. آمپر آب ناگهان بالا رفت و به نقطهي جوش رسيد، نگه داشتيم، ديديم كه بلبرينگ واتر پمپ موتور ماشين شكسته، همهي آب رادياتور از بین رفته است، روز شده بود و از رسيدن به فرودگاه مأيوس شده بوديم، گفتيم اگر معطل شويم، ديگر به هيچ جا نميرسيم. پارچ پلاستيكي خريديم، پارچ و رادياتور را پر از آب كرديم، پارچ را جلو پا گذاشتيم. حركت كرديم، قدري راه كه ميرفتيم، آب پارچ را توي رادياتور ميريختيم، تا جوش نيايد.
با همين وضع به بهشت زهرا رسيديم. راه ورودي به تهران را بسته بودند، گفتند: ترافيك آن قدر زياد است كه عبور و مرور مقدور نيست، جايي در همين اطراف نگه داريد.
گفتيم: ما ميخواهيم به استقبال حضرت امام خمینی (ره) برويم.
گفتند: حضرت امام خمینی (ره) خودشان به همين جا تشريف ميآورند.
به مراسم بهشت زهرا و سخنراني تاريخي حضرت امام خمینی (ره) در آنجا رسيديم. حضرت امام خمینی (ره) ابتدا به احترام شهداي انقلاب، در بهشت زهرا حاضر شدند. بعد از آن، براي عيادت از مجروحين انقلاب اسلامي با هليكوپتر به بيمارستان حضرت امام خميني (ره)- كه تا آن زمان، بيمارستان شاه نام داشت- رفتند.
جهرم در پيروزي انقلاب اسلامي
شب 23بهمن كه نيروهاي نظامي و ارتش به مردم پيوسته بودند، مردم نيروهاي نظامي را بر دوش گرفتند و شعار پيوندتان مبارك، سر ميدادند و به طرف مسجد حضرت امام خميني (ره) در حركت بودند. قرار بود حضرت آيت الله آيت اللهي (ره) در آنجا سخنراني كند، وقتي به جلوي مسجد رسيديم، ديديم اوضاع خيلي ناجور است، عدهاي از مردم، انواع و اقسام اسلحه به دست داشتند و گاهي تير هوايي هم شليك ميكردند.
با یکی از دوستانم، صلاح را بر اين دانستيم كه براي حفظ جان آقا، جلوي او بايستيم، حضرت آقا ايستاده روي منبر سخنراني ميكرد. دوستم در پلهي پايين منبر ايستاد، من هم بالا رفتم و تمام قد در پلهي پاييني جلو آقا ايستادم.
اسلحهي كمري زير لباس داشتم اما آن را آشكار نكردم تا كسي متوجه نشود. خيلي از ارتشيها هم در مجلس حضور داشتند البته آنان داخل سالن مسجد رفته بودند. حضرت آقا بيرون سالن، در خيابان صحبت ميفرمودند.
در بین صحبت آقا بود كه يادداشتي براي ايشان رسيد كه به آقا بگوييد سخنراني را مختصر كند كه ژاندارمري در محاصره است، قلمي از جيب خود بيرون آوردم و بالاي آن نوشتم: محرمانه.
آن را نشان آقا دادم تا متوجه شود و سخن را كوتاه كند، حضرت آقا فرمودند: حالا مطلب خيلي زياد داشتيم، اعلام كردهاند كه ژاندارمري در محاصره است، برويم و جلو آنها را بگيريم كه ديگر انقلاب پيروز شد و بگوییم محاصره براي چه؟
سپس همهي كساني كه در سالن مسجد نشسته بودند - اعم از اعضاي ژاندارمري و پادگان ارتش - آمدند بيرون، ماشين سوار شدند و حركت كردند تا به ژاندارمري بروند. حتي كساني كه اسلحه بدست در كنار مسجد بودند نيز به طرف ژاندارمري حركت كردند.
سخنراني آقا تمام شد، به من گفت: اگر ماشين داري بياور تا به ژاندارمري برويم.
گفتم: بله ماشين هست. خانواده در ماشين نشسته بودند، آنها را عقب نشاندم تا آقا را جلو بنشانيم. ماشين را به جلوي مسجد آوردم. اتومبیل رنجوری آنجا ايستاده بود، آقا رو به من كرد و فرمود: حالا ايشان ماشين آورده، مزاحم شما نميشويم.
پشت سر آقا راه افتاديم. به تازگي خیابان - خيابان سپاه- براي مهمانسراي بالاي تپه باز كرده و پايين آن پلي زده بودند، هنوز آسفالت هم نشده بود. در كنار همين پل ماشين حضرت آقا ايستاد. به طرف ماشين رفتم، ديدم حضرت آقا، فرمانده ژاندارمري و فرد ديگري داخل ماشين نشستهاند و فرمانده، گروگان گرفته شده بود. به آقايي كه او را گروگان گرفته بود، گفتم: اين حركتها براي چيست؟
گفت: ايشان به مردم نپيوسته است.
گفتم: او را داخل مسجد (امام) ديديم، چطور به مردم نپيوسته است؟
ديدم شخصي به نام .... - كه او را كامل ميشناختم و از مجاهدين خلق بود- در حالي كه ماسكي به صورت داشت و فقط چشمش پيدا بود، مرتب كنار ماشين ميآمد و با اين فرد گروگانگير صحبت ميكرد. متوجه شدم كه گرداننده اوست.
به كنار ماشين رفتم و گفتم: حالا چكار بايد كرد؟
گفت: بايد تمام اسلحههايي را كه در ژاندارمري موجود است، به ما تحويل دهد.
گفتم: شما چكاره هستيد كه به شما تحويل دهد؟ مگر انقلاب مال شماست كه اسلحههاي ژاندارمري به شما تحويل دهد؟
فرماندهی ژاندارمري الآن متعلق به حكومت اسلامي است. بگذاريد صبح با ژاندارمري كل كشور تماس بگيريم، به هرجا گفتند تحويل دهيد، تحويل ميدهند. ولي به شما تحويل نميدهند، شما چكارهايد؟
گفت: نه بايد اسلحهها را تحويل دهيد.
فرمانده ژاندارمري گفت: معاون من در اداره است، به او بگوييد تا بيايد.
همچنان هر از چندي آن فرد ماسك به صورت ميآمد و صحنهگرداني ميكرد.
وقتي معاون آمد، فرمانده رو به او كرد و گفت: اين ها چنين خواستهاي دارند. فعلاً به عنوان نمونه دو تا قبضه اسلحه به آنان تحويل بده تا ببينيم صبح چكار بايد انجام دهيم؟
معاون ژاندارمري كه به داخل اداره رفته بود، دو تا اسلحهي شكاري تحويل داده بود. اسلحهي سازماني را كه نميتوانستند تحويل دهند كه با قانون زمان شاه هم، حكم اعدام داشت.
فرد گروگانگير از ماشين پياده شد، رفت و روي كاپوت ماشين ايستاد، اسلحه را به مردم نشان داد و گفت: مردم! اين را به ما تحويل دادند، شما قبول داريد؟
با سر هم اشاره ميكرد كه بگوييد نه.
مردم هم گفتند: نه.
من كه پايين ايستاده بودم گفتم، قرار كه اين طوري نبود. قرار بر اين شد كه دو تا اسلحه به شما تحويل بدهند، تا صبح تصميمگيري شود.
كسي از ميان جمعيت صدا زد: شما خفه شو.
گفتم: من زمان شاه خفه نشدم، الآن به دستور شما بايد خفه شوم؟
ناگهان صداي تير و تفنگ بالا گرفت. از قبل روي پشتبام مهمانسرا تفنگچي گذاشته بودند، از آنجا تيراندازي شروع شد. طرفين تيراندازي كردند. با شروع تيراندازي، از رانندهی ماشين آقا خواستيم كه سريع حركت کند و آقا را از طرف خيابان سپاه از مهلكه خارج كند. فرمانده ژاندارمري هم داخل ماشين بود.
خانوادهي ما هم هنوز توي ماشين كنار پل بودند. سريع به طرف ماشين دويدم. ديدم خوشبختانه ماشین خاوري كنار اتومبیل ما پارك و آن را از تيرس آنها خارج كرده بود. داخل ماشين نشستم، ديدم، مرتب مجروحين را به سمت بيمارستان ميبرند.
گفتم: اينجا كاري از دست ما برنميآيد، لااقل به بيمارستان برويم، شايد مجروحين بستري به كمك نياز داشته باشند. به خانواده گفتم: شما را به منزل ميرسانم و به بيمارستان ميروم. گفتند: نه. هرجا ميخواهي بروي ما هم ميآييم.
گفتم: از دست شما كاري ساخته نيست، ضمن اينكه دست و پا گير هم هستيد، در بيمارستان كار داريم. هر طوري بود آنها را راضي كردم و به منزل رساندم.
تا ساعت 5 صبح در بيمارستان بودم. چند بار هم خون لازم شد، افرادي را براي اهداي خون پيدا ميكردم و ميآوردم.
صبح به درب منزل حضرت آقا آمديم. آقا فرمودند: بيا برويم منزل آيت الله حقشناس (ره) ببينيم تكليف چيست و چكار بايد كرد؟
در منزل آيت الله حقشناس (ره) تصميم بر اين شد كه خودمان برويم در ژاندارمري حاضر شويم، ببينيم كاري از دستمان برميآيد يا نه؟
در بين راه كه ميرفتيم، صحبت شد كه در مسجد مصلي همه روحانيون جمع شدهاند، خوب است ما هم در آنجا حاضر شويم تا تصميمي اتخاذ شود.
وقتي به مسجد مصلي رسيديم، گفتيم كه رهبري دست حضرت امام خمینی (ره) است و بايد از ايشان كسب تكليف نماييم. مردم، ژاندارمري را محاصره كرده و از شب قبل تا صبح محاصره را رها نكرده بودند.
روبروي مسجد مصلي به منزل يكي از آقايان رفتيم و با مدرسهي رفاه تماس گرفتم. صحبت كردم و جريان را شرح دادم. گفت: راجع به اين مسأله فقط حضرت امام خمینی (ره) بايد نظر دهند، تا کنون اين طور قضيهاي اصلا نداشتهايم كه بعد از پيروزي انقلاب جايي تسليم نشده باشد. بيست دقيقهي ديگر تماس بگيريد تا نتيجه را اعلام كنم.
او فكر كرد كه ژاندارمري هنوز تسليم نشده است. تاكنون هم خيلي از افراد همين طور تلقي از آن واقعه دارند، در حالي كه چنين نبود. عدهاي از منافقين، افرادي سادهدل را همراه خود كرده بودند و براي رسيدن به مهمات ژاندارمري طرح و نقشه داشتند. خود آنها، اين ذهنيت را براي مردم به وجود آوردند، در حالي كه فرمانده ژاندارمري همراه با افسران آنجا به مردم پيوسته بودند و مثل بقيهي مردم، شب قبل در مسجد امام خميني حضور داشتند. تنها عدهاي از سربازان را در مقر خود نگه داشته بودند تا از امكانات و اموال دولتي مراقبت كنند، مثل همهي جاهاي ديگر.
بيست دقيقه بعد هرچه تماس گرفتيم، تماس حاصل نميشد. خيلي تلاش كرديم، اما ارتباط برقرار نميشد، تا اين كه آقاي سرعتي اولين اسلحهي ژاندارمري را آورد و گفت: ژاندارمري خلع سلاح شد و اسلحهها را ميآورند. اسلحهها را در همان منزل روبروي مسجد مصلي نگه داشتيم. آقاي رحيمي - در جنگ تحميلي به شهادت رسيد- كه در حكومت نظامي تمرّد كرده بود و او را از ارتش اخراج كرده بودند، آشنا به اسلحههاي ارتش بود مأمور تحويل گرفتن و ليست كردن سلاحها گرديد. بعد اسلحههاي جمعآوري شده را در مسجد حضرت امام خمینی (ره) نگه داشتند.
استوار جوان ديگري كه مأمور اسلحهخانه پادگان شهيد دستغيب بود، آمد و براي صورت گرفتن به آقاي رحيمي كمك داد. تانكها و زرهپوشها را نيز آوردند و در محل نمازجمعهي فعلي نگهداشتند.
تعدادي از اسلحهها هم در منزل آيت الله حقشناس (ره) نگهداري ميشد. آقاي شهيم و آقاي مسعودي در آنجا مسؤول نگهداري از اسلحه ها و مهمات بودند.
كساني كه براي خلع سلاح مراكز نظامي آمده بودند افراد مختلفي بودند، عدهاي از عشاير خمسه نيز شركت داشتند. پسر محمدخان قشقايي و عدهاي ديگر، عصر همان روز آمده بودند درب منزل حضرت آقا و ميگفتند كه ما غنائم جنگي خود را ميخواهيم.
گفتم: آنها را بياوريد داخل. وقتي آمدند، بر سر آنها فرياد كشيدم، چه کسی گفته بياييد پادگانهاي حكومت اسلامي را خلع سلاح كنيد؟ بعد از پيروزي انقلاب آمدهايد، اعمال خلاف انجام دادهايد، سهميهي غنيمت را هم ميخواهيد؟
تا ميخواست جواب دهد، به كساني كه دم درب ايستاده بودند گفتم: او را بيرون كنيد. به زحمت او را از خانهي آقا بيرون انداختند.
مشابه همين قضيه، براي حضرت آيت الله حقشناس (ره) اتفاق افتاد. عدهاي از عشاير قشقايي آمده بودند، ادعا ميكردند كه آمديم در آزادسازي شركت كرديم، يازده قبضه اسلحه همراه داشتيم قاطي اسلحههاي نظاميان تحويل گرفتهاند....
منافقين اسلحههایی را که برداشتند، ديگر تحويل ندادند. بسياري از كارهايي كه بعدها اين گروه بر سر ياران انقلاب آوردند، بوسيلهي همين مهماتي بود كه توانستند در غائلهي تصرف ژاندارمري و پادگان در بيست و سوم بهمن جمعآوري كنند. به احتمال قريب به يقين همين اسلحهها و مهمات به يغما رفته، عامل كشتار شهداي عصر عاشورای جهرم گرديد؛ چرا كه دو نفر از قاتلين شهدا، خود جهرمي بودند.
شب 24 بهمن به اتفاق حاج خليل صحرائيان، در تمام راههاي اصلي خروجي شهر نگهبان گذاشتيم و به آنها سركشي ميكرديم. از طريق جاده، فقط ابتداي گردنهي ميل - به طرف جادهي قير- وانتي پر از اسلحه بدست آمد كه سرنشينان آن فرار كردند و اسلحهها به منزل آيت الله حقشناس (ره) منتقل شد.
تشكيل كميته انقلاب
حفظ نظم و امنيت پس از پيروزي انقلاب، از وظائف مهم ياران انقلاب بود و مطابق عهدي بود كه قبل از پيروزي با يكديگر بسته بودیم. كميتهي انقلاب عهدهدار اين وظيفه بود. حضرت آيت الله آيت اللهي (ره) هر روز در كميته حاضر ميشد، آيت الله حقشناس (ره) نيز در كميته حضور پيدا ميكردند. در كميته، بيشترين ابتكار به دست آيت الله آيت اللهي (ره) بود، البته به آيت الله حقشناس (ره) خيلي احترام ميگذاشتند.
آيت الله حقشناس به ايشان خطاب حضرت مولايي ميكرد و هرچه كه ايشان پيشنهاد ميكرد، نه نميگفت. قدرت شهر به دست گرفته شد. به خصوص كميتهي انتظامي كه آقايان حجت الاسلام و المسلمين حاج حبيب اللهي، ابراهيم جمالي، نصراله ميمنه و غلامرضا صحراييان انتظامات را در شهرباني به دست گرفتند.
حجت الاسلام و المسلمین توحيدي در آن زمان، راهنمايي رانندگي را به دست گرفت. انصافا خوب توانسته بود نظم شهر را كنترل كند.
اسلحهها به خوبي جمعآوري شد. كمكم بازگشايي ادارات، پادگانها و ارتش صورت گرفت، سلاح هريك به خودش تحويل گرديد. خيلي زود سپاه پاسداران تشكيل شد.
شكل گيري حزب جمهوري اسلامي در جهرم
شهيد بهشتي (ره) فرموده بود: نظر مبارك حضرت امام خمینی (ره) اين است كه ما يك تشكيلاتي داشته باشيم؛ چون جوانان دوست دارند تشكيلاتي داشته باشند و ممکن است جذب تشكيلات منحرف سازمان مجاهدين شوند.
پس از تهران و يكي دو مركز استان، جهرم جزء اولين شهرهايي بود كه حزب جمهوري اسلامي تشكيل داد. در 15 اسفند 1357 دفتر حزب جمهوري اسلامي را در جهرم افتتاح كرديم. دفتر حزب يكي از مراكز بسيار مؤثر در تقابل با كارهاي سازمان مجاهدين بود كه دفتر جنبش مجاهدين خلق را در جهرم راه انداخته بودند و بعدها كه با كارهاي مسلحانه به جان انقلاب افتادند به عنوان منافقين مشهور شدند.
مرحوم حضرت آقا (ره) و آيت الله حقشناس (ره) فرموده بود: براي تشويق و جذب جوانان، موقع ثبت نام، ما به مساجد ميآييم و در حضور مردم ثبت نام ميكنيم. آيت الله حقشناس (ره) در امام زاده اسماعيل (ع) و آقا در مسجد امام خميني (ره) ثبت نام كردند. محل های انتخاب شده، دو مركز و كانون مهم و مورد توجه ياران انقلاب بود.
مجاهدين خلق، مدرسهي راهنمايي رو به روي امامزاده عبد اللطيف (ع) را در اختیار داشتند و براي دخترها و پسرها برنامههاي مشترك كوهنوردي و آموزش نظامي ميگذاشتند. ما در حزب جمهوري اسلامي با حضرت آقا (ره) تماس گرفتيم كه آنها با اين كارها جاذبه ايجاد ميكنند، ما چون مربي زن براي آموزش نظامي دختران نداريم، نميتوانيم از اين گونه برنامهها براي خانمها داشته باشيم.
حضرت آقا (ره) فرمودند: شما بايد ابتدا به يك خانمي كه محرم شماست، آموزش بدهيد، سپس او به خانمها آموزش نظامي دهد.
رضوان خدا بر شهيد حسن ترابيخواه -از شهدای جنگ تحمیلی- او جزء اولين كساني بود كه آموزش نظامي ديده بود. او به همسر خود آموزش داد و همسر و خواهرش به بقيهي خانمها و دختران آموزش ميدادند. حضرت آقا (ره) وقتي شنيد، بسيار خوشحال شد. گرچه سپاه، آموزش نظامي براي خانمها گذاشته بود اما به جهت وجود همين معضل، آن آموزش تعطيل و اين راهكار، جايگزين آن شد.
اعزام كاروان كمك به كردستان
بعد از اين كه غائلهي كردستان در دهم فروردين 1358پيش آمد، جلسهاي تشكيل گردید، تصميم گرفته شد كه از طريق فرمانداري از مردم درخواست كنيم كه كارواني از جهرم ميخواهد براي كمك به كردستان اعزام شود، يادم هست كه حاج احسان پرنيان - كه در آن زمان كم سن و سال هم بود- اولين فردي بود كه اعلام آمادگي كرد و رفت.
شهامت آقا هنگام دستگيري تعدادي از منافقين
روز دهم فروردين -روز رفراندوم جمهوري اسلامي- بود. چند نفر را در كنار ژاندارمري كنوني دستگير كرديم كه اعلاميه عزالدين حسيني مبني بر تحريم رفراندوم و تعدادي كتب كمونيستي حمل ميكردند و قصد داشتند، آن را به منطقهي سني نشين فارس ببرند.
از تهران تماس گرفتند و گفتند اينها را كه دستگير كردهايد، آزاد كنيد كه تقصير ندارند. من گفتم كه اينها اعلاميههاي ضد انقلابي و تحريم رفراندوم به همراه داشتهاند، گفتند: در عين حال اشكالي ندارد، شما اينها را آزاد كنيد كه خودمان رسيدگي ميكنيم.
به او گفتم: اينها الآن در زندان ما هستند. خودش را معرفي كرد كه من شافعي هستم [فاميل او شافعي بود] و از وزارت كشور تماس ميگيرم، جواب دادم كه در اين خصوص بايد مشورت كنم. او گفت: پس من مجدداً تماس ميگيرم.
بعد از آن، به حضرت آقا (ره) گفتم كه ميخواهم از طریق تلفن صداي او را ضبط كنم. آقا فرمود: بسيار كار خوبي انجام ميدهيد. اين كار را انجام بده.
وقتي مجدداً تماس گرفت، گفتم: ما دستور شما را نميتوانيم اجرا كنيم.
گفت: براي چه؟
گفتم: براي اين كه ما مطيع شما نيستيم.
به عمد حرفهايي ميزدم تا او را عصباني كنم، بلكه در ضمن حرفهايش نكاتي دريابم.
ادامه دادم: اينها كساني هستند كه اعلاميه تحريم رفراندوم، كتب كمونيستي و ... همراه دارند.
ناگهان با عصبانيت گفت: من رفراندوم جهرم را باطل ميكنم، انتخابات جهرم را باطل ميكنم....
گفتم: اگر چنين قدرتي داري، پس ما را هم اعدام كنيد.
وقتي تلفن او قطع شد، با آقاي صباغيان، وزير كشور وقت، تماس گرفتم و ماجرا را براي او توضيح دادم و گفتم چنين فردي از وزارت كشور زنگ زده و گفته اينها را آزاد كنيد، حالا ميخواهم از شما كسب تكليف كنم. گفت: به هيچ وجه اينها را آزاد نكنيد، مجدداً خودم تماس ميگيرم.
بعد از آن، باري ديگر با حضرت آقا (ره) صحبت كردم. ايشان فرمودند: در خلال اين صحبت شما با تهران، از بیت یکی از علمای شیراز با من تماس گرفته و گفته كه آقا سيد احمد خميني (ره) با من تماس گرفته و گفته اينها را آزاد كنيد.
حضرت آقا (ره) به وي چنين جواب داده بود كه خود حضرت امام (ره) به ما فرمودهاند كه از امامزاده تبعيت نكنيد. ضمن اين كه معلوم نيست كه آن فردي كه تماس گرفته، آقا سيد احمد باشد. ممكن است ديگري خود را به جاي آقا سيد احمد معرفي كرده باشد.
تا اين كه آقاي صباغيان تماس گرفت و گفت: پروندهي اينها را تنظيم كنيد و هليكوپتري كه براي آوردن تعرفهي انتخابات ميآيد، آنها را با پروندهها و مدارك بفرستيد. هليكوپتر كه از شيراز آمد، از پرونده و مدارك، كپي تهيه كرديم و اصل آنها را نگه داشتيم.
آقاي نصرالله ميمنه و آقاي غلامرضا صحرائيان را مسلح، همراه آنان فرستاديم. به شيراز كه رفته بودند، در استانداري گفته بودند اينها را صورت جلسه و امضا كنيد، به ما تحويل دهيد و برويد، ما خودمان آنها را به تهران ميفرستيم. آنها ميگفتند: وقتي صورت جلسه كرديم و تحويل داديم، از استانداري بيرون آمديم. ديري نگذشت كه ديديم آنها هم آزاد شدند. از آنجایی که مسلح بوديم، دوباره آنها را دستگير كرديم و با آقاي علی محمد بشارتي در تهران، تماس گرفتيم. آقاي بشارتي در آن زمان در دادگاه انقلاب و اطلاعات سپاه فعاليت ميكرد، مستقيما با حضرت امام (ره) در تماس بود. بسياري از خبرهاي محرمانه را مستقیماً با امام درمیان میگذاشت.
چندي نگذشت كه ديديم از استانداري آمدند براي دستگير كردن آنان و گفتند از تهران به ما دستور دادند كه آنها را دستگير كنيد. آنان را تحويل داديم.
همان موقع هم عرض كردم كه اگر آقا در رأس كار ما نبود، ما زورمان نميرسيد كه اين طوري در برابر آنان مقاومت كنيم.
در مقالهي ديگري ميتوان به تفصيل، نقش آيت الله سيد حسين آيت اللهي (ره) در ادارهي امور جهرم را تبيين و بررسي نمود که در اين ميان بازگشايي ادارات را نبايد از نظر دور داشت.
بازگشايي ادارات پس از پيروزي انقلاب
اداراتي كه كارمندان آنها حاضر بودند و رؤساي آنها مشكلي نداشتند، بدون هيچ مشكلي بازگشايي شد. وظيفهي كميته انقلاب، همه امور شهر - اعم از دولتي و غيردولتي- را برعهده داشت كه در پشت كميتهي امداد فعلي مستقر بود، تعدادي از مردم در آنجا جمع شدند، تا زمينهي بازگشايي ادارات فراهم شود.
رئيس دادگستري كه عضو شوراي تأمين شهر بود، حكم تبعيد حاج اصفهاني را صادر كرده بود و در آن زمان، با حكم وي، حدود سي نفر از جوانان انقلابي، دستگير و زنداني شده بودند. با اين كه نميشد به او اعتماد كرد تا دادگستري جمهوري اسلامي را به او سپرد، در عين حال چون در رأس آن، شهيد بهشتي بود، تماس گرفتيم و دادگستري هم بازگشايي كرديم.
پادگانها را به دست فرماندهاني داديم كه به مردم پيوسته بودند. تا اينكه سرتيپي از ژاندارمري كل كشور با حكم مأموريت آمد، جلسهاي در فرمانداري گرفته شد، وي صحبت كرد، قيافهاي كاملا طاغوتي - به جز كراوات - داشت، خيلي استبدادي و تند صحبت ميكرد. اعلام كرد كه بايستي كميتهي انقلاب منحل شود و ادارات بازگشايي شوند. بنده در آن زمان به جهت راهاندازي حزب جمهوري، كمتر در كميته حاضر ميشدم. مسؤوليت اين كميته از طرف آيت الله حقشناس (ره)، برعهده آقاي آستانه (ره) بود.
وقتي صحبت او تمام شد، دست بلند كردم و گفتم آقا، شما كه اين قدر تأكيد ميكنيد براي انحلال كميته انقلاب، از طرف فرماندهي ژاندارمري كل كشور مأموريت داريد، اين فرمانده كل كسي نيست، جز آقاي بابايي پيروز. آقاي بابايي پيروز كه اين جا فرماندار نظامي بوده، همين آيت الله آيت اللهي (ره) و آيت الله حقشناس (ره) را ايشان در جهرم دستگير كرده، بعد هم خودش فهميده كه چه غلطي كرده، آزادشان كرده است. اين طور كه شما صحبت كرديد، فكر كرديم تيمسار فُرسماجور زمان طاغوت هستيد كه كسي نميتواند عليه او صحبت كند!
ناگهان لحن كلام او تغيير كرد و لرزشي در صدايش افتاد و گفت: من تب دارم و مريض هستم كه اين طور صحبت كردم.
گفتم: اگر مريض نبودي ديگر چطور صحبت ميكردي؟ ما به هيچ عنوان كميته را نميتوانيم منحل كنيم تا زماني كه مطمئن شويم همه ی ادارات تغيير شكل دادهاند، وقتي ادارات اسلامي شد و صلاح دانستيم، كميته را منحل ميكنيم.
گفت: من دستور دارم براي انحلال كميته.
گفتم: دستور شما اين جا اجرا نميشود. تشريف ببريد، بگويد مهربان گفت: دستور شما اين جا اجرا نميشود. رييس دادگستري ما در اينجا هنوز كسي است كه حكم تبعيد و زندان صادر كرده است، در فرمانداري ما، فقط فرماندار عوض شده است و تمامي عوامل آن، همان قديميها هستند.
حضرت آيت الله آيت اللهي (ره) فرمودند: مهربان راست ميگويد، كميته انقلاب كه ارث پدر ما نيست، مقامي هم براي ما نيست، هر وقت صلاح دانستيم آن را تعطيل ميكنيم.
با اين حمايت حضرت آقا (ره)، آن فرد هم نتوانست كاري در اينجا انجام دهد.
منابع
قرآن كريم
نهج البلاغه
-
خمینی، روح الله، صحيفه امام، ج1، تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
-
، سيد دلها (يادنامه مجاهد نستوه حضرت آيت الله حاج سيد حسين آيت اللهي)، انتشارات شهيد مصلينژاد، 1386، چاپ دوم.
|