اسوه های هدایت

 

 

شب ششم محرم الحرام قاسم ابن الحسن (علیه السلام)

شب ششم محرم الحرام قاسم ابن الحسن (علیه السلام)

روضه قاسم ابن الحسن (علیه السلام)


شهادت برای قاسم از عسل شیرین‌تر است.

ابوحمزه ثمالى در روایتى از امام سجّاد علیه‌السلام ماجراى وفادارى یاران و خاندان حضرت را در شب عاشورا بازگو مى‏کند، تا آنجا که امام علیه‌السلام خبر شهادت همه یارانش‏ را داد. در آن هنگام قاسم بن حسن به امام علیه‌السلام عرض کرد: «أَنَا فِی مَنْ یُقْتَلْ؟؛ آیا من هم فردا در شمار شهیدان خواهم بود؟».

امام حسین علیه‌السلام با مهربانى و عطوفت فرمود: «یا بُنَىَّ کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ؟؛ فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟». عرض کرد: «یا عَمِّ أَحْلى‏ مِنَ الْعَسَلِ؛ عموجان! از عسل شیرین‏تر!».

امام فرمود: «إی وَاللَّهِ فِداکَ عَمُّکَ إِنَّکَ لَأَحَدُ مَنْ یُقْتَلُ مِنَ الرِّجالِ مَعِی بَعْدَ أَنْ تَبْلُوا بِبَلاءٍ عَظیمٍ وَابْنی عَبْدُاللَّهِ؛ آرى به خدا! عمویت به فداى تو باد! تو نیز از شهیدان خواهى بود آن هم پس از گرفتارى سخت و پسرم عبداللَّه (شیرخوار) نیز شهید خواهد شد!».

قاسم گفت: «اى عمو! آیا آنان به زنان هم حمله مى‏کنند که عبداللَّه شیرخوار نیز شهید مى‏شود؟!».

امام علیه السلام فرمود:«فِداکَ عَمُّکَ یُقْتَلُ عَبْدُاللَّهِ اذْ جَفَّتْ رُوحی عَطَشاً وَ صِرْتُ الى‏ خِیَمِنا فَطَلَبْتُ ماءً وَ لَبَنَاً فَلا أَجِدُ قَطُّ؛ فَأَقُولُ: ناوِلُونی ابْنِی لِأَشْرَبَ مِنْ فیهِ، فَیَأْتُونی بِهِ فَیَضَعُونَهُ عَلى‏ یَدی فَأَحْمِلُهُ لِأَدْنِیَهُ مِنْ فِیَّ فَیَرْمِیَهُ فاسِقٌ بِسَهْمٍ فَیَنْحِرَهُ وَ هُوَ یُناغی فَیَفیضُ دَمُهُ فی کَفّی، فَأَرْفَعُهُ إِلىَ السَّماءِ وَ أَقُولُ: اللَّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فیکَ، فَتُعَجِّلُنِی الْأَسِنَّةُ فیهِمْ وَالنَّارُ تُسْتعِرُ فِى الْخَنْدَقِ الَّذی فِی ظَهْرِ الْخِیَمِ، فَأَکُرُّ عَلَیْهِمْ فِی أَمَرِّ أَوْقاتٍ فِی الدُّنْیا، فَیَکُونُ ما یُریدُ اللَّهُ».

«عمویت به فداى تو باد! عبداللَّه هنگامى کشته خواهد شد که من از تشنگى زیاد بى تابم و در خیمه‏‌ها دنبال آب یا شیر مى‏‌گردم ولى چیزى نمى‏یابم. پس فرزندم «عبداللَّه» را طلب کنم تا از لبانش سیراب شوم. چون او را به دستم دهند. پیش از آن‏که لبهایم را بر دهان او بگذارم، ناگاه فاسقى گلوى او را با تیر بشکافد و او دست و پا مى‌‏زند و خون او در دستانم جارى گردد! در آن حال او را به آسمان بلند کنم و مى‌‏گویم: خدایا! از تو صبر مى‌‏طلبم و این را براى تو و به حساب تو مى‏گذارم.

آنگاه نیزه‌‏هاى دشمن مرا به سوى خود بخواند و آتش از خندق پشت خیمه‏ها زبانه کشد و من بر آنان در آن تلخ‌‏ترین لحظات زندگیم حمله خواهم کرد و آنچه خدا خواهد، رخ خواهد داد».

امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: آنگاه او گریست و ما نیز گریستیم و صداى گریه فرزندان پیامبر در خیمه‏‌ها پیچید.

زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر اشاره به من کردند و به امام علیه‌السلام عرضه داشتند: «سرنوشت سرور ما على (امام سجّاد علیه‌السلام) چه خواهد شد؟». امام علیه‌السلام در حالى که اشک مى‏ریخت، فرمود: «ما کانَ اللَّهُ لِیَقْطَعَ نَسْلی مِنَ الدُّنْیا فَکَیْفَ یَصِلُونَ إِلیهِ؟ وَ هُوَ ابُو ثَمانِیَةَ ائِمَّةٍ علیهم السلام؛ (نگران نباشید) خداوند نسل مرا در دنیا قطع نخواهد کرد. به او (امام سجّاد) چگونه دست مى‏یابند در حالى که او پدر هشت امام است؟». (مدینة المعاجز، سید هاشم بحرانی، ج 4 ص 214 ؛ نفس المهموم، ص 116 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها ص 398)

کیفیت شهادت قاسم بن حسن علیه‌السلام

پس از شهادت حضرت على اکبر علیه‌السلام حضرت قاسم بن حسن آماده پیکار شد. او نوجوانى بود که هنوز به سنّ بلوغ نرسیده بود. هنگامى که نزد امام علیه‌السلام آمد و نگاه آن حضرت به او افتاد وى را در آغوش گرفت، با هم چنان گریستند که از حال رفتند.

قاسم اجازه میدان رفتن خواست، ولى امام حسین علیه‌السلام نپذیرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضایت امام را جلب کرد و در حالى که اشک مى‌‏ریخت به میدان آمد و این رجز را مى‏‌خواند:

إِنْ تُنْکِرُونی فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى‏ وَ الْمُؤْتَمَنِ‏

هذا حُسَیْنٌ کَالْأَسِیرِ الْمُرْتَهَنِ / بَیْنَ اناسٍ لَاسُقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ‏

«اگر مرا نمى‌‏شناسید بدانید من فرزند امام حسنم! که او فرزند پیامبر برگزیده و امین خداست!

این حسین علیه‌السلام است که همانند اسیرى است گروگان، میان گروهى که خداوند آنان را از باران رحمت خود سیراب نکند».

چهره مبارکش همانند پاره ماه مى‌‏درخشید، پیکار سختى کرد تا آنجا که با سنّ کمش سى و پنج نفر را بر زمین افکند.

حمید بن مسلم مى‏گوید: من در لشکر ابن سعد بودم به این نوجوان مى‏نگریستم که پیراهن و لباسى بلند به تن و نعلینى به پا داشت که بند یکى پاره بود. فراموش نمى‌‏کنم که بند نعلین چپش بود.

عمرو بن سعد أزْدى گفت: به خدا سوگند! من به او حمله مى‏کنم (تا وى را از پاى درآورم) گفتم: سبحان اللَّه، این چه تصمیمى است؟ به خدا سوگند! اگر این نوجوان بر من حمله کند من به سوى وى دست تعدّى دراز نخواهم کرد. همان گروهى که وى را احاطه کرده‏اند، او را بس است.

گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! من بر او یورش خواهم برد، پس حمله کرد و برنگشت تا آن که با شمشیرش فرق او را شکافت. قاسم علیه‌السلام با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عموجان! مرا دریاب.

امام علیه‌السلام چون باز شکارى صف‏ها را شکافت و مانند شیر ژیان حمله کرد و با شمشیر بر عمرو -قاتل قاسم- ضربتى زد که دستش را از بدن جدا کرد، عمرو در حالى که فریاد مى‌‏کشید گریخت، کوفیان خواستند وى را از دست امام علیه‌السلام نجات دهند، ولى بدنش زیر سم اسبان قرار گرفت و کشته شد.

هنگامى که گرد و غبار فرو نشست، دیدند امام علیه‌السلام بر بالین قاسم علیه‌السلام نشسته است و قاسم پاهایش را بر زمین مى‏ساید.

امام حسین علیه‌السلام فرمود: «عَزَّ وَاللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ فَلا یُعینُکَ، أَوْ یُعینُکَ فَلا یُغْنی عَنْکَ، بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ»

«به خدا سوگند! بر عمویت ناگوار است که وى را بخوانى ولى نتواند به تو پاسخى دهد، یا پاسخى دهد ولى نتواند تو را یارى کند و یا به کمکت بشتابد ولى تو را بى نیاز نکند. دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند».

در روایت دیگرى آمده است که امام علیه‌السلام فرمود: «بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ، وَ مَنْ خَصْمَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ فیکَ جَدُّکَ. عَزَّ وَ اللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ ثُمَّ لا یَنْفَعُکَ، یَوْمٌ وَاللَّهِ کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ»

«دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند و خونخواه تو از اینان در قیامت جدّ تو خواهد بود. به خدا سوگند! بر عمویت دشوار است که وى را بخوانى ولى نتواند پاسخ دهد یا پاسخ دهد ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا سوگند! امروز روزى است که رنج و مظلومیّت عمویت فراوان و یاورش اندک است».

سپس امام علیه‌السلام پیکر خونین قاسم علیه‌السلام را برداشت و به سوى خیمه‏ها روانه شد.

راوى مى‏گوید: گویا هم اکنون مى‏‌بینم سینه‌‏اش به سینه امام چسبیده بود و پاهایش‏ به زمین کشیده مى‏شد، با خود گفتم: امام چه مى‏‌کند؟ دیدم او را آورده کنار شهداى اهل بیت علیه‌السلام قرار داد و آنگاه به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً؛ صَبْراً یا بَنی عُمُومَتی، صَبْراً یا أَهْلَ بَیْتی، لا رَأَیْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَا الْیَوْمِ أَبَدا»

خدایا! از تعدادشان بکاه و آنان را پراکنده ساز و به قتل برسان و هیچ کس از آنان را باقى مگذار و هرگز آنان را نیامرز! اى عموزادگانم! صبر پیشه سازید! اى اهل بیتم! صبر کنید! بعد از این روز هرگز خوارى نبینید!». (مقتل الحسین خوارزمی،‌ج 2 ص 27 ؛ بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 34 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها، ص 482)

داستان شهادت قاسم از زبان استاد شهید مرتضی مطهری

همین طفل سیزده ساله مى‏آید خدمت اباعبدالله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آید. زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏‌اند نه براى بچه‌‏هاى کوچک.

کلاه‌خُودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک. عرض کرد:

عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمى‏رفت. هرکس وقتى مى‏آمد، اول سلامى عرض مى‏کرد: السّلام علیک یا اباعبداللَّه، به من اجازه بدهید.)

اباعبدالله به این زودی‌ها به او اجازه نداد. او شروع کرد به گریه کردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن. نوشته‏اند: «فَجَعَلَ یُقَبِّلُ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ» یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى اباعبداللَّه را بوسیدن.

آیا این [صحنه‏] براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟ او اصرار مى‌‏کند و اباعبداللَّه انکار. اباعبداللَّه مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى‏خواهى بروى برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر، مى‏خواهم با تو خداحافظى کنم. قاسم دست به گردن اباعبداللَّه انداخت و اباعبداللَّه دست به گردن جناب قاسم. نوشته‏اند این عمو و برادرزاده آنقدر در این صحنه گریه کردند- اصحاب و اهل بیت اباعبداللَّه ناظر این صحنه جانگداز بودند- که هر دو بى‏حال و از یکدیگر جدا شدند.

این طفل فوراً سوار بر اسب خودش شد. راوى که در لشکر عمرسعد بود مى‏گوید:

یکمرتبه ما بچه‏اى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه‏اى نیست، کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمى‏رود که پاى چپش بود، و تعبیرش این است: «کَانَّهُ فَلْقَةُ الْقَمَرِ» گویى این بچه پاره‏اى از ماه بود، اینقدر زیبا بود.

همان راوى مى‏گوید: قاسم که داشت مى‏آمد، هنوز دانه‏هاى اشکش مى‏ریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مى‏کردند که من کى هستم. همه متحیّرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد، فریادش بلند شد:

انْ تَنْکُرونى فَا نَا ابْنُ الْحَسَن / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى الْمُؤْتَمَن‏

هذَا الْحُسَیْنُ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن / بَیْنَ اناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمَزَن

جناب قاسم به میدان مى‏رود. اباعبداللَّه اسب خودشان را حاضر کرده و [افسار آن را] به دست گرفته‏اند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند.

من نمى‏دانم دیگر قلب اباعبداللَّه در آن وقت چه حالى داشت. منتظر است، منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد «یا عمّاه» قاسم بلند شد.

راوى مى‏گوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.

نوشته‏اند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مى‏خواست سر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند اباعبداللَّه آمد، همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود، زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.

از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند. جمعیتْ زیاد، اسبها حرکت کرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بیند. به قول فردوسى:

ز سمّ ستوران در آن پهن دشت / زمین شد شش و آسمان گشت هشت‏

هیچ کس نمى‏داند که قضیه از چه قرار است. «وَ انْجَلَتِ الْغَبَرَةُ» همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. (من این را فراموش نمى‏کنم؛ خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را، گفت: یک بار من در حضور مرحوم آیت اللَّه حائرى این روضه را- که متن تاریخ است، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست- خواندم. به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد. بعد به من گفت: فلانى! خواهش مى‏کنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).

درحالى که جناب قاسم‏ آخرین لحظاتش را طى مى‏کند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى‏کوبد (وَالْغُلامُ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْهِ)

شنیدند که اباعبداللَّه چنین مى‏گوید: «یَعِزُّ وَاللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ انْ تَدْعُوَهُ فَلایَنْفَعُکَ صَوْتُهُ»

پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عمّاه، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد؛ چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظیم و صلّى اللَّه على محمّد و اله الطاهرین. (مجموعه آثار استاد مطهری ج 17 ص376)

********************************

آقای خامنه‌ای! بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند

روایتی از قاسم ابن الحسن های انقلاب

در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد.

 صدا از طرف محافظ‌ها بود که چند تایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو. ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می‌رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه بچه اس. می‌گه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره. بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا. گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم».
 رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».

 لحظاتی پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده‌اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزید، به لهجهٔ غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

 آقای خامنه‌ای دست مرحمت را‌‌ رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت: ‌ «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان!» رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». آقای خامنه‌ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»

-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» حالا دیگر شانه‌های مرحمت آشکارا می‌لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه‌ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...

کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می‌توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی حکم می‌آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا‌زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. ۱۳ ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده‌ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم ۱۳ ساله‌ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این‌ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه ۱۳ ساله روستایی که فارسی هم درست نمی‌توانست صحبت کند، دستش به کجا می‌رسید؟ مجبور بود بی‌خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و می‌ه‌مان سفرهٔ حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

از مرحمت بالازاده، وصیت نامه‌ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می‌خوانید. وصیت نامه‌ای که نشان می‌دهد روحش نمی‌توانست در کالبد ۱۳ ساله‌اش آرام بگیرد:

وصیت نامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا، گردان علی اکبر

به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه‌ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی‌کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری‌ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده‌اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود برشما‌ای ملت ایران!‌ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و‌ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.

ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفه‌مند که ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه‌شان را نگذارید در زمین بماند.

و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی‌دانم. یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود. و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی‌هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده‌اید و کارهای بدی دیده‌اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله‌ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آن‌ها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

 

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی
 
 

شور و شوقم را ببین، یاور نمی‌خواهی عمو؟

اکبری یک ذره کوچکتر نمی‌خواهی عمو؟

تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت

قاسمت را پیش خود آن ورنمی‌خواهی عمو؟

چهره‌ی زهراییم زیباست اما یک رجز

روز آخر با دم حیدر نمی‌خواهی عمو؟

شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه

در میان کربلا محشر نمی‌خواهی عمو؟

وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت

بر فراز نیزه هجده سر نمی‌خواهی عمو؟

پیکرم شاید که پای اسب‌ها را خسته کرد

یک فدایی این دم آخر نمی‌خواهی عمو؟

یادگاری از حسن بودم گلی از باغ عشق

از برادر هدیه‌ای پرپر نمی‌خواهی عمو؟

 

***********************************

احلی من العسل

این عسل ها که عمو از لب من ریخته است

همه از شهد لب لعل حسن ریخته است

اینهمه نیزه نگو در تن من جا شده است

بین این نیزه بگو اینهمه تن ریخته است

شاخه ای بودم و گلبرگ تنم اعضایم

همه گلبرگ تنم دور بدن ریخته است

ای عمو غصه نخور جسمم اگر پخش شده

روی هرتکه من خاک، کفن ریخته است

خواستم باز صدایت بزنم اما حیف

چه کنم قبل تو لبها ودهن ریخته است

برو برگرد عمو گرد تن بی جانم

هرکسی داشت توانی به زدن ریخته است

پیله ای بود تنم دور و برم می بینی

عاقبت در پی پروانه شدن ریخته است

بی سبب نیست که غربال شده پیکر من

بی زره بودم و هر ذره من ریخته است

*****************************

دو بیتی

گُلِ پژمرده پژمردن ندارد

ز پا افتاده پا خوردن ندارد

مرا بگذار عمو برگرد خیمه

تن پاشیده كه بردن ندارد

***

بیا شوق مرا ضرب المثل كن

تمام ظرفهایم را عسل كن

برای آنكه از دستت نریزم

مرا آهسته آهسته بغل كن

***

لبم بوی پدر دارد عمو جان

سرم شوق سفر دارد عمو جان

تمام سنگ ها بر صورتم خورد

یتیمی دردسر دارد عمو جان

******************

من برایت پدرم پس تو برایم پسری

چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

 

یاد شب های مناجات حسن می افتم

می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

 

همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو

نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

 

من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم

می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

 

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد

نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

 

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم

قمری را به روی دست گرفته قمری

 

نوعروست که نشد موی تو را شانه کند

عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

 

تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی

دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

 

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم

از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

 

جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم

وای عجب درد سری وای عجب درد سری

********************************

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

***

از حسن هر کس که در دل ذره ای هم کینه داشت

نیزه ای پرتاب کرد و زخم بر جسمم گذاشت

تیر باران شد پدر من سنگ باران ای عمو

وای از سنگینی نعل سواران ای عمو

مادرم را گو ببیند قاسمش رعنا شده

سیزده ساله یتیمش هم قد سقا شده

بند بند پیکر من ای عمو از هم گسست

مفصلم از هم جدا شد استخوان هایم شکست

عده ای با نیزه و یک عده با تیرم زدند

دوره ام کردند و راحت تیغ و شمشیرم زدند

می شنیدم یک نفر فریاد زد در همهمه:

می زنم ضربه به پهلویش ز بغض فاطمه

از حسن هر کس که در دل ذره ای هم کینه دا

************************************

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

***

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلاً من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشه ی ابرو... شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی

ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای

بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا

درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین به هم زده ای

مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای؟

چقدر میوه ی سبزم... رسیده ای قاسم

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم

و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم

********************

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

***

امان ز لحظه يِ آخر كه دست و پا مي زد

عموي بي كس خود را فقط صدا مي زد

امان ز تشگي و پا كشيدنش بر خاك

كه مُهر ِ داغ ِ دلش را به كربلا مي زد

 

 

نفس كشيدن اين گل چقدر سنگين بود

وَ نعل اسب به رويش چه بوسه ها مي زد

عجيب نيست كه قدش چو قد سقا شد

ز بسكه بر بدنش خصم نيزه جا مي زد

هر آنكه بود در آنجا تن ِ يتيمش را

به روي خاكِ زمين يا كشيد يا مي زد

به زير ِ سُمِّ ستوران كمي ز آهش ماند

به راهِ آمدنِ مادرش نگاهش ماند

*************

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

 

من برایت پدرم پس تو برایم پسری

چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

یاد شب های مناجات حسن می افتم

می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو

نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم

می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد

نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم

قمری را به روی دست گرفته قمری

نوعروست که نشد موی تو را شانه کند

عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی

دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم

از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم

وای عجب درد سری وای عجب درد سری

****************************

حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام

قاسم است این که چنین دست به شمشیر شده

نوجوانی كه به عشق تو حسین پیر شده

پر پرواز گشوده به دلش تاب نبود

حرفش این بود عمو رفتن من دیر شده

زده زانوی غم و غصه و محنت به بغل

نگران بود چرا این همه تاخیر شده

از زمانی که اذان گوی حرم پر زد و رفت

اشک حسرت ز سر و روش سرازیر شده

مددِ نامه ی بابا ز عمو اذن گرفت

هم چو شیری که رها از غل و زنجیر شده

×××

كمتر از ساعتی بر او چه گذشته است خدا

كه قد و قامت او دست خوش تغییر شده

سنگ باران شد و زیر سم مركب ها رفت

پیش گویی عمو بود كه تعبیر شده

می وزد بوی گلاب تن تو در صحرا

به گمان عطر مدینه است كه تكثیر شده

************************

السَّلامُ عليكَ يا اباعبدالله، و صلي اللهُ عليكَ يا اباعبدالله، رَحِمَك اللهُ يا اباعبدالله، لعن الله مَنْ قَتَلَكَ، و لَعَنَ اللهُ مَنْ شَرِكَ في دَمِك، و لَعنَ اللهُ مَنْ بَلَغَهُ ذلِكَ فَرَضِيَ ّبه، أَنَا اليَ اللهِ مِنْ ذلِكَ بَرِيءٌ

*******************************

رباعي و دوبيتي


وصيت
مرغ باغِ حسنم تشنه ي چشمانِ حسين
خون من ريخته بر گوشه ي مژگان حسين
با سرشك بصرش كرده وصيت پدرم
دل خود وا ننهم از سرِ پيمان حسين

فریاد
بزن فریاد تا فهمم کجایی
به چشم تار خونینم نیایی
من تنها و یک لشکر شقاوت
تو در زیر کدامین دست و پایی

زیباترین
تو که نزد عمویت نازنینی
به پیشم این چنین نقش زمینی
خدا داند که در بین جوانان
چو بابايت حسن زیباترینی

فراق
تو رفتي عمر من را کم نمودي
قدم را با فراقت خم نمودي
همه اینها به یک سو باشد امّا
دل عمه ز هجرت غم نمودي

*********************************

 اشعار عروضي


آهوي ختن
من كه خود غرق به خون تشنه لب و پاره تنم
چون پدر خون جگرم ميوه ي باغِ حسنم
زيرِ سمّ همه اسبان چو به خود مي پيچم
زره ام پاره شده گشته برايم كفنم
پيش چشم همگان دشمن بي شرم و حيا
مي زند از همه جا ضربه ي خود بر بدنم
زخم هاي تنِ من بسكه فراوان شده است
شده بر من زره و هم كه بُوَد پيرهنم
اين عمويم چو غريب است در اين كرب و بلا
آن كه ياور شده و يارِ عمو مانده منم
مرغ بي بال و پرم، پر بزنم پيش عمو
كنج آغوش عمو بستر سبزِ چمنم
پدر منتظرم طشت به دست آمده است
همچو آهوي گرفتار به يادِ ختنم

دعا
دلم مي خواد با جونِ خود بهرِ عمو كاري كنم
با دشمنا بجنگم و عمو رو من ياري كنم
عمو بده اجازه اي تا خودم و فدات كنم
تا كه بتونم جونم و مرحم گريه هات كنم
تو راه عشقِ تو عمو حالِ پريشوني دارم
تنگ دل برا بابام ، نياز به مهموني دارم
شرمنده ام ز روي تو كه ناتوان و خسته ام
وقتِ شهادت بابام با اون يه عهدي بسته ام
اشكاي چشمام و ببين محبتي كن عمو جون
به اين يتيمِ‌ مجتبي مرحمتي كن عمو جون
بابام بهم گفته نشه عمو تو تنها بذاري
تو دشت كربلا اون و ميونِ غمها بذاري
بده عمو اجازه اي تا كه برم فدا بشم
بذار كه بعد اكبرت شهيدِ كربلا بشم

****************************************

شهد عشق
در ميان عاشقان مهدِ عشق
بين جمع تشنگان شهدِ عشق
نوجواني بود و دلدارِ حسين
هم زبان قلب غم دارِ حسين
بود زيبا همچو شمسي پر ز نور
ديدنش مي كرد دل را پر ز شور
خالِ مشكينِ رخِ او دلرباست
ميوه ي عمر امام مجتباست
آمدش آرام بهرِ گفتگو
تا نشيند لحظه اي پيش عمو
گفت اي تنها عموي من سلام
با تو دارم مهربانا يك كلام
اي عمو نوري به چشمانم بده
اي عمو تو اذن ميدانم بده
گفت يك جمله حسين خونجگر
اذن ميدانت نباشد اي پسر
خم شده از غم خم ابروي عشق
گريه آمد بر دلِ آهويِ عشق
گريه ها دارند چون ابر بهار
كرده دل را بر عمويش بي قرار
عاقبت ديدش عمو دلگير شد
اذن قاسم بر دلش چون تير شد
نيمي از دستار خود را چاك زد
چون كفن بر جسم آن چالاك زد
نيم ديگر را به رويش بسته كرد
موي قاسم را ببست و دسته كرد
تا دگر دشمن نبيند روي او
چنگ نندازد برِ گيسوي او
دشمنان در دست خود تير و خدنگ
رفت قاسم عاقبت ميدان جنگ
پيش چشم لشگريان همچو تير
گفت آن سردار كم سنِ دلير
من كه باشم شمع بزم و انجمن
قاسمم من قاسمم، ابن الحسن
قامتم همچون عليِ مرتضاست
چهره ام زيبا چو بابم مجتباست
تشنه ي جام لقاء داورم
بر غريبِ كربلا من ياورم
اي كه دنيا مرحم كام شماست
اين عمويم تشنه در دامِ شماست
قلب من از داغ او شد چاك و چاك
مي نمايم جملگي را من هلاك
صف به صف دشمن به دشمن كشته كرد
خاك ميدان را به خون آغشته كرد
ناگهان دشمن به ضربي پر ز كين
كرد آن دردانه را نقشِ زمين
بر دلِ اهلِ حرم صد تير زد
بر سر قاسم يكي شمشير زد
جسم قاسم شد چو سروي لاله گون
فرق قاسم شد به دريايي ز خون
ناله زد جانا تو بر دادم برس
يا عمو جانم به فريادم برس
هان عمو آمد چو بازي بي درنگ
مي زند دشمن به سوي خدنگ
تا نظر بر جسم آن گلشن نمود
دست قاتل را جدا از تن نمود
نعره زد قاتل ز بخت تارِ خود
ديد آخر پيش چشمش كارِ خود
يارِ قاتل حمله هاي لشكر است
جسم قاسم زير پاي لشكر است
چون حسين از داغ قاسم ناله كرد
لشكر كفار را آواره كرد
ديد عالم مردِ ميدانِ عمل
برگرفته جسم قاسم در بغل
اشك مي ريزد بر آهوي ختن
گلرخ خوشبوي گلزارِ حسن
گفت اي مرغ سفيدِ خوش كلام
مي برم آخر تو را سوي خيام
صبر كن اي استخوان بشكسته ات
واي از اين عمه ي دل خسته ات
اي كه الگوي متانت بوده اي
نزد عمه چون امانت بوده اي
ديد ناگه آن نگارِ مه جبين
پاي خود را مي كشد روي زمين
ناگهان قاسم پرش را باز كرد
مرغ زيباي حسن پرواز كرد

*************************************

شرر
قاسم گل حسن
دارد به لب سخن
اذنم بده عمو
كرده كفن به تن
منّت بنه سرم
من همچو اكبرم
جانم عمو حسين
جانم عمو حسين(3)
مولا نشته و
قاسم حنا كند
با بوسه اي حسين
دردش دوا كند
از داغ سوزِ او
سوزد دلِ عمو
جانم عمو حسين
جانم عمو حسين(3)
در خيمه تازه شد
داغ دلِ عمو
شرح مدينه را
او گفته مو به مو
بر من شرر مزن
حرف از پدر مزن
جانم عمو حسين
جانم عمو حسين(3)
زينب غمين دلِ
آن نوجوان شده
با يادِ مجتبي
اشكش روان شده
دامادِ كربلا
قاسم شده فدا
جانم عمو حسين
جانم عمو حسين( 3)

**********************************

ديدار
فرق خونين آمده در برِ خونين جگر
قاسم من آمده بهرِ ديدار پدر
قاسمم دلداده ي
آلِ پيغمبر شده
عاقبت قربانيِ
حضرت داور شده
قاسمم پرپر شده (4)
عهد خود كرده ادا ميوه ي باغِ دلم
گشته در كرب و بلا حل نماي مشكلم
او به سنِ كوچكش كرده ياريِ عمو
شاهد اين ادعا اشك و زاريِ عمو
جانفشاني كرده است
در ديارِ كربلا
در ره سلطان دين
كرده جانش را فدا
قاسمم پرپر شده (4)
خواهرم زينب بيا جسم قاسم را ببين
سرو رعنايم شده عاقبت نقشِ زمين
اي برادرجان حسين قاسمم قربان توست
اين غم عظماي من يك غم از طفلان توست
مرغ زيباي پدر
آمدي تو از سفر
عهدِ خود كردي وفا
آفرين بر تو پسرم
قاسمم پرپر شده (4)

****************************

بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده

وای قاسم، عوض ِ وا عطشا افتاده

چاره ای كن كه نمانند به رویِ دستم

عمه ات از نفس و نجمه ز پا افتاده

گیسویِ مادر ِ تو باز شده در خیمه

تا كه گیسویِ تو در دستِ بلا افتاده

كار، كار ِ نظر شوم ِ حرامیها بود

اگر این لاله ی انگشت نما افتاده

به دلم ماند عمو نَه، كه بگویی بابا

لبت از زمزمه و خنده چرا افتاده؟

خیز شاید كمكِ لرزش پایم باشی

كارم از رفتن اكبر به عصا افتاده

شده دشوار تماشای تو از سمت حرم

چقَدَر سنگ میانِ تو و ما افتاده

لشگری قصد طواف تو رسید و رد شد

بدنی حال در این سعی و صفا افتاده

دست در زیر ِ تنت برده ام و میپرسم

بین این ساقه چرا این همه تا افتاده؟

قد كشیدی كمی از پا و كمی از سینه

بین ِ اندام تو این فاصله ها افتاده

هركجا تاخته اسبی كمی از تو رفته

لخته خونت همه جا در همه جا افتاده

كاكُلَت قطع شد و حرمله در مُشتَش بود

اثر پنجه ی او در سر و پا افتاده

میبرم تا در ِ خیمه قد و بالایت را

چند عضوی ز تو ای وای كجا افتاده؟

شیشه یِ عمر ِ من آرام نفس كِش بدجور

استخوانهایِ شكسته به صدا افتاده

ای ضریح ِ حسنم، زود مُشَبَّك شده ای

در حرم با تو دم ِ واحسنا افتاده

********************************

نامه ای دارد ز بابا خوش به حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است

پا به میدان می گذارد زاده ی شیر جمل

لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است

 

در خیال خام، آخر می دهد سر را به باد

هر که از غفلت نگه بر سن و سالش کرده است

کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند

لحظه ای کافیست ... خونش را حلالش کرده است!

درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت

مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است

می وزد از هر طرف چشمان شور تیر ها

از نفس افتاده و... آزرده حالش کرده است

هر کسی آیینه باشد، سنگ باران می شود

بی مجالی عاقبت بی برگ و بالش کرده است

از تمام عضو عضوش می چکد شهد عسل!

دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

جسم این مه پاره هم سطح بیابان شد ز بس ...

رفت و آمد های مرکب پایمالش کرده است

می رسد خورشید اما دست دارد بر کمر
داغ تو مثل علی اکبر هلالش کرده است

شاعر:هادی ملک پور

*************************************

 
 

قرآن آنلاين

آمار بازديدکنندگان

mod_vvisit_counterامروز427
mod_vvisit_counterاین ماه11453
mod_vvisit_counterکل بازدیدها920944