اشعار شب پنجم محرم الحرام
روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع)

مرحوم حاج شیخ جعفرشوشتری
درعنوان هفتم کتاب خصائص وقتی درمورداستغاثه های
حضرت سخن به میان می آیدچنین می فرماید:
استغاثه پنجم زمانی بودکه اومجروح برروی زمین افتاده بود.
به نقل لهوف :جراحات بدن امام به 72زخم رسیده بود
حضرت ایستادتالحظه ای استراحت کند.
همه رمق خویش راازدست داده وضعف برحضرت مستولی شده است.
این استغاثه باعث شدکه فرزندکوچک امام حسن مجتبی حضرت عبدالله بن الحسن
که طفلی 11ساله بودازخیمه هاخارج شود.
این کودک می دانست هرکه به سوی میدان رفته دیگربرنگشته
ازطرفی پریشانی عمه هاوگریه های آنها رامی بیند،دیگرطاقت نیاورد
سراسیمه باچشمان اشکباربه سوی امام حسین روانه شد.
امام فریادزد:خواهرم،نگذار عبدالله بیاید،اورابه خیمه برگردان،
حضرت زینب آستین پیراهن اوراگرفت تامانع شود.ولی آن طفل گفت:
لاوالله لاافارق عمی بخداقسم ازعمویم جدانمی شوم .
بازحمت بسیار،آستینش راازدست عمه رهاکردوخودرابه عمورساند.
وقتی رسیدکنارقتلگاه،ظالمی (ابحربن کعب)شمشیرخودرابالابرده بود
تابربدن عمویش حسین فرودآورد.عبدالله مانع شد،فرمود:
یابن الجنیثه اتقتل عمی!دست کوچکش راجلوآورد
شمشیرآن ملعون به دست عبدالله اصابت کردودست اوراقطع کرد.
اینجابودیتیم امام حسن فریادزدیاعماه!عموبه دادم برس!
فاخذالحسین وضمه الیه ابی عبدالله اورادربغل گرفت وبه سینه چسباندوفرمود:
اصبرعلی مانزل بک.آنگاه به دشمن نفرین کرد:
خدایاباران رحمتت راازآنان بازداروبرکات زمین راازآنهابگیر.
همینطورکه این طفل دربغل عمویش ابی عبدالله بود،
حرمله بن کاهل اسدی تیری به سوی اوپرتاب کردواین طفل رادربغل عمویش ذبح کرد،
فرماه حرمله بن کاهل سبهم فذبحه وهوفی حجرعمه الحسین
مقتل الحسین ابی مخنف 2.لهوف سیدبن طاوس 3.خصائص الحسینیه مرحوم شوشتری 4.نفس المهموم مرحوم محدث قمی 5. ارشادشیخ مفید
روضه ی عبدالله ابن الحسن علیه السلام
ای عموجان من یتیمی خسته ام *
طایری پربسته دل بشکسته ام
مادرم بامهرتوپرورده ام *
شیرباعشق توبرمن داده است
خواست اوتاکربلایی ام کند *
درمنای توخدائی ام کند
خواست گرداندمرادورسرت *
دورقنداق علی اصغرت
چون که اومی دیدثاراللهیم *
همره خودکرداینسان راهی ام
حال کاین سان عاشقی دلداده ام *
دل به مهرت ای عموجان داده ام
حاج غلامرضا سازگار(مثنوی)
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دلگشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایــهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
*************************
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ
!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات
!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـانها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
**********************************
ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده
نشان سرخی خون برادر آورده
به وقت باختنِ جان مقلّد عباس
فقط نه دست؛ به پای عمو سر آورده
شتاب کرده غیورانه سوی قربانگاه
دلی برای سپردن به دلبر آورده
رسید و دید که افتاده است و میزندش
به هرچه همرهش این فوج لشگر آورده
میان هلهله ها با عموی خود میگفت:
نگاه غربتت آه از دلم برآورده
هزار زخم دهن باز کرده ات دیدم
شکاف قلب تو اشک مرا در آورده
چقدر خولی و شمر و سنان نمیدانند
چه ها به روز شما داغ اکبر آورده
بمیرم این همه سنگت زدند نامردم
چقدر پهلویت از نیزه پر در آورده
با چکمه اش که لگد میزند به پهلویت
تو را به یقین یاد مادر آورده
سپر برای تو بازوی کوچم ؛دشمن...
.... اگر برای گلوی تو خنجر آورده
برای تیر سه پهلوش؛ من هم آوردم
به سینه ی تو گلویی که اصغر آورده
**
*******************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) - وحید قاسمی
پا برهنه شد و به میدان زد
داد میزد عمو رسیدم من
دست من هست پس نبُر دیگر
تیغِ زیر گلو ....رسیدم من
**
تا بیایم غریب لب تشنه
با خدا دردِ دل مُفصَّل کن
با مناجات گوشه ی گودال
نیزه ها را کمی معطّل کن
**
چه قدر دیر آمدم تیغی
بوسه بر دست مهربانم زد
قاری خوش صدای آل الله
چه کسی نیزه بر دهانت زد
**
چند خط شکسته ی مُمتَدّ
شکل زخم عمیق پیشانی
بی علمدار بودن خیمه
علت اصلی پریشانی
وحید قاسمی
******************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) - قاسم نعمتی
می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود برداراز روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیرتیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر زمن آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیزای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی ازجای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
قاسم نعمتی
*******************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) – علی اکبر لطیفیان
غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله ی بال و پرش میل سفر داشت
آنکه در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت....
....از چه بماند در این خیمه ی خالی
آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت
گفت: به این نیزه ی خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت
رفت مبادا که بگویند غریب است
یا که بگویند عمو کاش پسر داشت
آمد و پیشانی زخمی شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت
دید که از شدت ضربه ی نیزه
زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت
دید که شمشیر کُند ته گودال
حنجره ی شاه را زیر نظر داشت
در وسط بهت دلشوره ی زینب
شکر خدا دست ، یعنی که سپر داشت
علی اکبر لطیفیان
*******************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) – حسن لطفی
هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم
دیدار تو تو میداد امیدم که بمیرم
دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست
من یک نفس این راه دویدم که بمیرم
با هر تب افسوس نمردم که نمردم
در خون تو این بار امیدم که بمیرم
با دیدن هر زخم تو ای مزرعه زخم
از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم
می گفتم و می سوختم از ناله زینب
وقتی زتنت نیزه کشیدم که بمیرم
شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم
در پای تو این زخم خریدم که بمیرم
حسن لطفی
برگرفته از سایت نای دل
*****************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) _ وحید قاسمی
عمو رسيدم و ديدم؛ چقدربلوا بود
سر تصاحبِ عمامه ي تو دعوا بود
به سختي از وسط نيزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر خدا كمي جا بود
ثواب نَحر گلويت تعارفي شده بود
سرِ زبان همه جمله ي - بفرما- بود
عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد
چه خوب مي شد اگر مشك آب سقا بود
زني خميده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود
براي كشتن تان تيغ و نيزه كم آمد
به دست لشگريان سنگ و چوب حتي بود
تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
به فكر جايزه ي بردن سر ما بود
بلند شو؛ كه همه سوي خيمه ها رفتند
من آمدم سويِ گودال، عمه تنها بود
وحید قاسمی
******************
اشعار شب پنجم محرم – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) – وحید قاسمی
جــلـوه ي ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ي تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای
زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای
چقدر نیزه خورده ای!چه شده؟
دم عـصــری پر اشتها شده ای
نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!
همـه ي مـوی عمه گشـته سپید
خـوب شد خمره حنا شده ای
کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟
نـقـشه ي ری خطـوط زخـم تنـت
پس برای همین تو تا شده ای؟!
بـا تقــلا و دسـت و پــا زدنــت
بــاعــث گـریــه ي خــدا شـده ای
وحید قاسمی
*******************
اشعار شب پنجم محرم– روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) – وحید قاسمی
غربت پیر عشق
لشگریان خیره سر،چند نفربه یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر،چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش،همره دختران او
زند به سینه و به سر،چند نفر به یک نفر؟
بین زمین وآسمان،جنت و عرش وکهکشان
پر شده است این خبر:چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه-وای غریب فاطمه-
حضرت خضر نوحه گر،چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش،به قلب سنگی شما
مگر نمی کند اثر؟چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و، همه هجوم می برید!
مرد نبردید اگر؟چند نفر به یک نفر؟
یاد مدینه زنده شد،روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در،چند نفر به یک نفر؟
وحید قاسمی
*********************
اشعار شب پنجم محرم - روضه حضرت عبد الله بن حسن (ع) - علیرضا لک
يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني
كه به اين سينه ي مجروح تو با پا نزني
ذكر لا حول ولا از دو لبش مي بارد
با چنين نيزه ي سر سخت به لبها نزني
عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ
مي شود پر به سوي حنجره حالا نزني؟
نيزه ات را كه زدي باز كشيدي بيرون
مي زني باز دوباره نشد آيا نزني؟
من از اين وادي خون زنده نبايد بروم
شك نكن اينكه پرم را بزني يا نزني
دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن
فرصت خوب پريدن شده! در جا نزني
عليرضا لك
*********************
اشعار شب پنجم محرم - روضه حضرت عبد الله بن حسن(ع) - احسان محسنی فر
در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقغه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه محیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هرچه که پیدا میکرد
آنطف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری میکرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخمهایت همه سر وا می کرد
احسان محسنی فر
*******************
کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی
گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای
دور دار ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
*** جیحون طلوعی گرگانی***
***************************
لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خونجگر، چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش همره دختران او
زند به سینه و به سر ،چند نفر به یک نفر؟
بین زمین و آسمان جنت و عرش و کهکشان
پر شده است این خبر، چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه
حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش به قلب سنگی شما
مگر نمیکند اثر، چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید
مرد نبوده اید اگر، چند نفر به یک نفر؟
***وحید قاسمی***
در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که میشد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هرکسی نیزه مهیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی زتنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می امد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و میزد به حسین
هرکسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخمهایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
***احسان محسنی فر***
كِل كشيدند كه حس كرد عمو افتاده
نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده
پر گرفت از حرم و عمه به گَردَش نرسيد
ديد از اسب به گودال به رو افتاده
سنگ و تير از همه سو خورده، سنان از پهلو
لشگري زخم به جان و تن ِ او افتاده
پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه كشيد
سايه ي تيغ به گوديِ گلو افتاده
شمرها نقشه كشيدند كه حالا چه كنند
ديد تا قرعه به پيچاندن مو افتاده
خويش را در وسطِ معركه انداخت و بعد
در شبِ گريه حماسي غزلي ساخت و بعد
سنگدل! تيغ كشيدي كه سرش را ببَري؟!
هر قَدَر سهم ِ تو شد بال و پرش را ببَري؟
دست و پا ميزند و آخر ِكارش شده است!
پاك وحشي شده اي تا جگرش را ببَري؟
با وجودي كه ندارم زره و تيغ مگر
مُرده باشم بگذارم كه سرش را ببَري
همه ي عمر به چَشم ِ پسرش ديده مرا
سعي كن از سر ِ راهت پسرش را ببَري
سپر افتاده ز دستش، سپرش ميگردم
بايد اوّل بزني تا سپرش را ببَري
در خورش نيست اگر بازوي آويز به پوست
جانِ ناقابل ِ من هديه ي ناچيز ِ عموست
ميشود لايق قرباني دلبر باشم؟!
آخرين خاطره ي اين دم ِ آخر باشم؟!
لذتي بهتر از اين نيست كه با سينه ي سرخ
در پري خانه ي چَشم ِ تو كبوتر باشم
آخرين خواسته ي من به يتيمي اين است
به رويِ سينه ي پُر مِهر ِ تو بي سر باشم
اسب ها نعل شده راهي گودال شدند
بين اين قائله ي سخت چه بهتر باشم
به تلافيِ در آوردنِ تير از گلويم
ميشود از سر نِي سايه ي اصغر باشم؟
(عليرضا شريف) |