اسوه های هدایت

 

 

شب سوم محرم الحرام حضرت رقیه سلام الله علیها

شب سوم محرم الحرام

شب رقيه(س) فاتح شام و سفير بزرگ عاشورا
رقيه(س) دختر خورشيد از تبار نور و از جنس آبي آسمان است. رقيه(س) برهان بزرگ ديگري است بر حقانيت قيام امام حسين(ع) که تنها کسي مي‌تواند چنين به مبارزه و مقابله با ستم برخيزد که مقصدي الهي داشته باشد.

 
 

مقتل حضرت رقیه بنت الحسین سلام الله علیهم اجمعین

صدای شیعه: پنجم ماه صفر61 سالروز شهادت حضرت رقيه(س) دختر سه ساله امام حسين(ع) است. نام شريفش رقيه، فاطمه و زينب است. پدرشان اباعبدالله الحسين و مادرشان ام‌اسحاق است. ولادت آن حضرت در مدينه بود و در سن سه سالگي يا بيشتر در محرم 61 هجري قمري با پدر بزرگوارشان به کربلا آمد.

آن حضرت قبل و بعد از روز عاشورا بارها مورد تفقد و دلجويي ابا عبدالله(ع) قرار گرفت تا آنجا که به خواهرش حضرت زينب(س) در مورد او سفارش فرمودند و بعد از شهادت امام حسين(ع) و اهل بيت و اصحاب، همراه با اسرا به کوفه و شام برده شد و در مسير چهل منزل راه شام رنج هاي فراواني ديد. در شام بعد از ديدن سر نوراني پدر با پيشاني شکسته در خرابه، آنقدر ناله زد و گريست تا به ملکوت اعلا پيوست و بدن شريف آن حضرت را شبانه دفن کردند.

به گواه تاريخ نگاران و مقتل نويسان رحلت شهادت‌ گونه رقيه(س) اندکي پس از واقعه خونين کربلا در سال شصت و يکم هجري رخ داده است و در اين هنگام وي سه يا چهار ساله بوده است و نخستين نکته شگفت درباره حضرت رقيه(س)، شايد همين باشد که با چنين عمر کوتاهي، از مرزهاي تاريخ عبور کرد و به جاودانگي رسيد، آن‌گونه که برادر شيرخوارش علي‌اصغر(ع) به چنين مرتبه‌اي نايل شد.

به عبارت ديگر يکي از جلوه‌هاي رويداد بزرگ عاشورا تنوع سني شخصيت‌هاي آن مي‌باشد که از پايين‌ترين سن آغاز و به بالاترين سنين (حبيب‌ بن مظاهر) ختم مي‌گردد. نکته قابل تأمل ديگر در بررسي اين مهم آن است که در پديد آوردن اين حماسه بي ‌بديل و شکوهمند تنها يک جنسيت سهيم نبوده، بلکه در کنار اسامي مردان و پسران جانباز و ايثارگر اين واقعه، نام زنان و دختران نيز حضوري پررنگ و تابناک دارد.

مصائب و شدائدي را که رقيه(س) از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام متحمل مي‌شود، آنچنان تلخ و دهشتناک است که وجدان هر انسان آزاده و صاحبدلي را مي‌آزارد و قلب و روح را متأثر و مجروح مي‌سازد. تحمل گرماي شديد کربلا همراه با تشنگي، حضور در صحنه شهادت خويشاوندان، اسارت و ناظر رفتارهاي شقاوت آلود بودن، آزار و شکنجه‌هاي جسمي و روحي فراوان، دلتنگي براي پدر در خرابه شام و ... نشانگر مصائب عظمايي است که يک کودک خردسال با جسم و روح لطيف خود با آن مواجه شده است.

رقيه(س) برهان بزرگ ديگري است بر حقانيت قيام امام حسين(ع) که تنها کسي مي‌تواند چنين به مبارزه و مقابله با ستم برخيزد که مقصدي الهي داشته باشد، و رقيه(س) برهان بزرگ ديگري است بر مظلوميت عترت پاک پيامبر(ص) و رسواکننده سياهکاراني است که داعيه جانشيني رسول خدا(ص) را سر دادند. رقيه(س) فاتح شام و سفير بزرگ عاشورا در اين سرزمين است.

* رقيه(س) در کربلا

از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقيه لحظه‌اي از پدر جدا نمي‌شد، شريکِ غم ها و مصيبت‌هاي او بود و با ديگر ياران امام از درد تشنگي مي‌سوخت. يکي از افراد سپاه يزيد مي گويد:
من در ميان دو صف لشکر ايستاده بودم، ديدم کودکي از حرم امام حسين عليه السلام بيرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانيد، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: اي پدر، به من نگاه کن! من تشنه‌ام. اين تقاضاي جان سوز آن دختر تشنه کام و شيرين زبان، چون نمکي بر زخم‌هاي دل امام بود و او را منقلب کرد، بي اختيار اشک از چشمان اباعبداللّه عليه السلام جاري گرديد و با چشمي اشک بار فرمود: «دخترم، رقيه! خداوند تو را سيراب کند؛ زيرا او وکيل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خيمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به ميدان برگشت.

* رقيه و سجاده پدر

گاه سجاده امام حسين عليه السلام ، با دست‌هاي کوچک حضرت رقيه عليهاالسلام باز مي شد و او به انتظار پدر مي‌نشست تا مي آمد و در آن سجاده به نماز مي‌ايستاد و رقيه عليهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت مي‌برد. در کربلا نيز رقيه عليهاالسلام، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را مي‌گشود. ظهر عاشورا به عادت هميشگي منتظر بابا بود، ولي پس از مدتي، شمر وارد خيمه شد و رقيه عليهاالسلام را کنار سجاده پدر ديد که سراغ او را مي‌گرفت، آن ملعون نيز جواب اين سؤال را با سيلي محکمي که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت.

* رقيه در راه شام

کاروان کربلا، از کوفه راهي شام شد، همان کارواني که اهل بيت پيامبر بودند و به اسيري از کربلا آورده شده بودند، در بين راه که سختي و مشکلات بر رقيه کوچک فشار آورده بود، شروع به گريه و ناله کرد. يکي از دشمنان چون آن فرياد و ضجه را شنيد، به رقيه عليهاالسلام گفت: اي کنيز، ساکت باش؛ زيرا با گريه تو ناراحت مي‌شوم. آن حضرت بيشتر اشک ريخت، بار ديگر آن نامرد گفت: اي دختر خارجي، ساکت باش. حرف‌هاي زجر دهنده آن مرد، قلب رقيه عليهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: اي پدر! تو را از روي ستم و دشمني کشتند و نام خارجي را هم بر تو گذاردند، پس از اين جمله‌ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانيت رقيه را از روي شتر بر زمين انداخت.

* رقيه در خرابه شام

بعد از ورود اهل بيت امام حسين عليه السلام به شام، آنان را در خرابه‌اي نزديک کاخ سبز يزيد جاي دادند. روزها آفتاب و شب‌ها، سرما به شدت آنان را اذيت مي‌کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشاي خرابه نشينان مي‌آمدند، داغي جان سوز بود. روزي حضرت رقيه عليهاالسلام ، به جمع شاميان که در حال برگشتن به خانه‌هاي خود بودند، اشاره کرد و ناله‌اي دردناک از دل برآورد و به عمه‌اش گفت: اي عمه، اينان کجا مي روند؟ آن حضرت فرمود: اي نور چشمم اينان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقيه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداريم، و زينب عليهاالسلام فرمود: نه، ما در اين جا غريبه هستيم و خانه اي نداريم، خانه ما در مدينه است. با شنيدن اين سخن، صداي ناله و گريه رقيه بلند شد.

* رقيه و خواب پدر

سختي‌هاي اسارت، رقيه عليهاالسلام را به شدت مي رنجاند و او يک سره بهانه بابا را مي گرفت، شبي در خرابه شام و در خواب، پدر را ديد، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه يافت و از پدر نشاني نديد. از عمه سراغ پدر را گرفت و زينب عليهاالسلام بسيار گريه کرد و رقيه عليهاالسلام نيز با عمه گريست. آن شب باز صداي عزاداري زنان اهل بيت بلند شد؛ مجلسي که نوحه سرايش رقيه عليهاالسلام بود. از سر و صداي اهل بيت، يزيد از خواب بيدار شد و پرسيد چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکي سراغ پدرش را گرفته است. يزيد دستور داد، سر پدرش را براي او ببرند.

اين دستور يزيد نشان از رذالت و شقاوت طينت او بود و برگي ديگر از دفتر مظلوميت‌هاي بي شمار اهل بيت را گشود.

* پرواز به سوي پدر

وقتي به دستور يزيد، سر پدر را براي رقيه عليهاالسلام آوردند، رقيه سر را در بغل گرفت و عقده‌هاي دل را باز کرد و هر چه مي خواست با سر بابا گفت. آن شب رقيه عليهاالسلام ، گم شده خود را يافته بود، اما بي نوازش و آغوش گرم. پس لب‌هايش را بر لب‌هاي بابا گذاشت و آن قدر گريست تا جان به جان آفرين تسليم کرد. پشت خميده زينب عليهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. ديگر کسي ناله‌هاي شبانه رقيه عليهاالسلام را در فراق پدر نشنيد.

* وداع زينب عليهاالسلام با رقيه عليهاالسلام

وقتي کاروان اسيران کربلا، به مدينه بر مي گشت، غمي جان‌کاه وجود زينب عليهاالسلام را مي‌آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلي از بوستان حسين عليه السلام در اين خرابه آرميده، شام بوي رقيه عليهاالسلام را مي‌دهد، رقيه‌اي که يادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زينب عليهاالسلام امانت. زينب عليهاالسلام بي رقيه چگونه به کربلا و مدينه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گريه‌ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است.

*
شام، حرم يادگار حسين عليه السلام

رقيه کوچک و يادگار حسين عليه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گرديد، کم کم مقبره‌اي به روي قبر بي‌چراغ او ساخته شد و بارگاهي براي عاشقان شد. حرمش، ميعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوي حسين، از هر گوشه‌اش روح و جان را مي نوازد. نيازمندان، دست حاجت به سويش دراز مي‌کنند و خسته دلان بار سنگين دل را در کنار او مي گشايند. زيارت حرم و بارگاهش آرزوي هر دل داده‌اي است. آرامگاه‎‎‎ ملکوتيدختسه ساله امام‎‎ سوم شيعياندر شامکنار باب "الفراديس" مابينکوچه‌هايتاريخي و پرازدحامدمشقاست‎‎ که‎‎ هر ساله بسيارياز شيفتگاناهلبيت(ع) را از مناطقمختلفجهانبهسويخود جلبميکند.

پي نوشت:

[1] کامل بهائي، ج 2

[2] اللهوف، سيد بن طاووس

[3] مقتل ابن مخنف

[4] سرگذشت جانسوز حضرت رقيه (س) ص 9 به نقل از معالي السبطين، ج 2 

 

حضرت رقیه(س)-مقتل-شهادت در خرابه

شهادت حضرت رقیه(س) در شام

در كامل بهائى(1) از حاویه(2) نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت در حالت اسیرى حال مردانى كه در كربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى‏داشتند، و هر كودكى را وعده مى‏دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است بازمى‏آید، تا ایشان را به خانه یزید آوردند. دختركى بود چهارساله، شبى از خواب بیدار شد گفت: پدر من حسین علیه السّلام كجا است؟ این ساعت او را به خواب دیدم، سخت پریشان بود. زنان و كودكان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست.

 

یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و حال تفحّص كرد، خبر بردند كه حال چنین است. آن لعین در حال گفت كه: بروند و سر پدر را بیاورند و در كنار او نهند، پس آن سر مقدّس را بیاوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند.

پرسید این چیست؟

گفتند: سر پدر تو است.

آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم كرد.

نقل مبسوط تر دیگر

و بعضى این خبر را به وجه ابسط نقل كرده‏اند:(3)

آن سر مقدس را در زیر سرپوشى قرار داده در مقابل او نهادند.

كودك پرسید: این چیست؟

گفتند: سر پدرت حسین(علیه السلام) است.

دختر امام حسین(علیه‏السلام) سرپوش را برداشت و چون چشمش به سر مبارك پدر افتاد ناله‏اى از دل كشید و بیتاب شد و گفت: اى پدر! چه كسى تو را به خونت زنگین كرد؟!

چه كسى رگ‌هاى تو را برید؟! اى پدر! چه كسى مرا در كودكى یتیم كرد؟! اى پدر! بعد از تو به چه كسى دل ببندم؟! چه كسى یتیم تو را بزرگ خواهد كرد؟! اى پدر! انیس این زنان و اسیران كیست؟! اى كاش من فدایت شده بودم! اى كاش من نابینا شده بودم! اى كاش من در خاك آرمیده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمى‌دیدم!

آنگاه لب كوچك خود را بر لب‌هاى پدر نهاد و گریه شدیدى كرد و از هوش رفت! هر چه تلاش كردند، به هوش نیامد، و این عزیز حسین(علیه‏السلام) در شام به شهادت رسید. (4)

لازم به ذکر است که نام حضرت رقیه(س) در این کتاب های تاریخی تصریح و در برخی نیز به ماجرای شهادتش اشاره شده است:

لهوف سید ابن طاووس،141- معال بستین،ج2،ص161، منتخب تریهی ودعوة الحسنیۀ آیت الله آقا شیخ محمد باقر بهاری- ریاحین الشریعۀ محلاتی ج3،ص309-منتخب التواریخ ملا هاشم خراسانی ص298

متن عربی:

و كان‏ للحسین‏ علیه‏ السلام‏ بنت‏ صغیرة لها أربع‏ سنین‏ قامت‏ لیلة من‏ منامها و قالت‏: أین‏ أبی‏ الحسین‏ علیه‏ السلام‏ فإنی‏ رأیته‏ الساعة فی‏ المنام‏ مضطربا شدیدا. فلما سمعن‏ النسوة ذلك‏ بكین‏ و بكى‏ معهن‏ سائر الأطفال‏ و ارتفع‏ العویل‏، فانتبه‏ یزید من‏ نومه‏ و قال‏: ما الخبر؟ ففحصوا عن‏ الواقعة و قصوها علیه‏، فأمر بأن‏ یذهبوا برأس‏ أبیها إلیها فأتوا بالرأس‏ الشریف‏ و جعلوه‏ فی‏ حجرها، فقالت‏: ما هذا؟ قالوا: رأس‏ أبیك‏. ففزعت‏ الصبیة و صاحت‏ فمرضت‏ و توفیت‏ فی‏ أیامها بالشام(5).

و روی هذا الخبر فی بعض التألیفات بوجه أبسط و فیه: فجاؤوا بالرأس الشریف إلیها مغطى بمندیل دیبقی، فوضع بین یدیها و كشف الغطاء عنه فقالت:

ما هذا الرأس؟ قالوا: إنه رأس أبیك. فرفعته من الطست حاضنة له و هی تقول: یا أبتاه من ذا الذی خضبك بدمائك، یا أبتاه من ذا الذی قطع وریدیك، یا أبتاه من ذا الذی أیتمنی على صغر سنی، یا أبتاه من بقی بعدك نرجوه، یا أبتاه من للیتیمة حتى تكبر- و ذكر لها من هذه الكلمات إلى أن قال:- ثم إنها وضعت فمها على فمه الشریف و بكت بكاء شدیدا حتى غشی علیها، فلما حركوها فإذا هی قد فارقت روحها الدنیا. فلما رأى أهل البیت ما جرى علیها أعلوا بالبكاء و استجدوا العزاء، و كل من حضر من أهل دمشق فلم یر ذلك الیوم الا باك و باكیة. انتهى(6).- نفس المهموم، الشیخ عباس القمی،416-

منبع:

1.  كامل بهائى، ج 2، ص 179.

2.  الحاویه تألیف قاسم بن محمّد بن احمد مأمونى از دانشوران اهل سنت است. نك: فوائد الرضویه، ص 112.

3. و نیز نك: منتخب طریحى، ج 1، ص 141؛ كامل بهائى، ج 2، ص 179؛ نفس المهموم، ص 45؛ الدمعة الساكبة، ج 5، ص 141.

4. نفس المهموم 456؛ الدمعة الساكبة 5/141.

5. كامل بهائى، ج 2، ص 179

6. كامل بهائى، ج 2، ص 178

نقلی از سید مهدی میرداماد:مداح اهل البیت سلام الله علیهم اجمعین

می گفت وقتی كه كاروان شهدا رو می آوردند،این استخونهارو،نزدیك خرم آباد،می گفت:یه مرتبه دیدم،جلوی یكی از این تریلی ها غوغایی شده،اومدم جلو دیدم یه دختر،چهارده پانزده ساله،جلوی یكی از این ماشین ها خوابیده،گفتند:این دختر اسم باباشو روی این تابوت ها دیده،گفته تا بابامو نبینم،نمیذارم رد شید برید،حرف دارم،گفتم صبر كن،دو روز دیگه می رسن تهران،معراج شهداء جنازه برمی گرده،،گفت:نه من هنوز به دنیا نیومده بودم،بابام شهید شد،باید بابامو ببینم،میگه تابوت رو زمین گذاشتن،پرچم رو باز كردن،حالا این دختر می خواد ببینه بعد چهارده پانزده سال باباشو،همه ی چشم ها مبهوت و خیره است،یه كفن كوچلو در آوردند،دخترای شهید ببخشید،این كفن رو باز كردند،سه چار تیكه استخون دادن،هی به چشماش می مالید،هی می گفت:بابا،بابا،اما حرف من این نیست،می گفت:دیدن این دختر داره جون می ده،گفتن دیگه بسه عزیز دلم،بذار برسونیم،گفت:تو رو خدا،یه خواهش بكنم،گفتند:بگو،گفت:حالا كه می خواهید ببرید،به من بگید،استخون دست بابام كدوم از این استخونهاست،همه موندن،می خواد چه كنه این دختر،گفت:كاری كرد،زمین و زمان و به لرزه انداخت، به من بگید،استخون دست بابام كدومه،می گه استخون دست باباشو دادن،تا گرفت گذاشت رو سرش،آرزوداشتم یه روز بابام دست رو سرم بذاره،می رفتم مدرسه،همكلاسیهام با،باباهاشون می اومدن،بابا ها دست رو سر دختر می كشیدن،آی،آی...هی این سر و بغل كرد،

 

اشعار و مدایح عمه سادات رقیه سه ساله

و مي گريد غمش را نيمه جان آهسته ... آهسته
كنار تشت زر با خيزران آهسته ... آهسته

دو دست كوچكش بر مي كشد ديباج را از تشت
نمايان مي شود ماه نهان آهسته ... آهسته

چو خورشيدي كه سر بر مي زند با شور و شيدايي
ز پشت پرده هاي آسمان آهسته ... آهسته

نگاهش مي خورد پيوند با لبخند محزوني
كه مي ريزد عقيق و ارغوان آهسته ... آهسته

ميان تشت خون مي لغزد انگشتان لرزانش
به روي گونه هاي مهربان آهسته ... آهسته

و مي بويد چو گل هاي بهاري زلف خونين اش
و مي ريزند با هم هردوان آهسته ... آهسته

نگاهش مي رود سوي غروب و گرد اندوهي
كه مي بارد به روي كاروان آهسته ... آهسته

نفس از سينه اش پر مي كشد – پرواز بي برگشت- 
به سمت وسعت رنگين كمان آهسته ... آهسته

شكوفا مي شود در مقدمش دروازه هاي عرش
به آهنگ مفاتيح الجنان آهسته ... آهسته

و زينب مي گدازد همچنان آهسته ... آهسته
و زينب مي گدازد همچنان آهسته ... آهسته

 

شاعر: بهروز سپیدنامه

 

************

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سراپا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌ها
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

 

اما به چشم دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

 

بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

 

این‌جا پدر خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

 

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌است
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

 

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسی آیا غروب‌ها؟

 

بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

 

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی ... اما غروب‌ها

 

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

 

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

 

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

 

بعد از هزارسال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

 

شاعر: اسماعیل امینی

 

************

 

اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است

اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است

 

اینجا دمشقی ها گلی پژمرده دارند

در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند

 

اینجا دل شب کودکی هجران کشیده

گلبوسه بگرفته زرگهای بریده

 

اینجا بهشت دسته گلهای مدینه است

اینجا عبادتگاه کلثوم وسکینه است

 

اینجا زیارتگاه جبریل امین است

اینجا عبادتگاه زین العابدین است

 

اینجا زچشم خود گلاب افشانده زینب

اینجا نماز شب نشسته خوانده زینب

 

اینجا به خاکش هر وجب دردی نهفته

اینجا سه ساله دختری بی شام خفته

 

اینجا نخفته چشم بیدار رقیه

اینجا حسین آمد به دیدار رقیه

 

اینجا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اینجا رقیه پرده یکسو از طبق زد

 

اینجا هُمای فاطمه پرواز کرده

اینجا کبوتر از قفس پرواز کرده

 

اینجا شرار از دامن افلاک می ریخت

زینب بر اندام رقیه خاک می ریخت

 

ای دوستان، زهرای دیگر خفته اینجا

یک زینب کبرای دیگر خفته اینجا

 

در گوشه ویرانه باغ گل که دیده؟

در خوابگاه جغدها بلبل که دیده؟

 

شاعر: غلامرضا سازگار

 

************

 

از زبان رقیه(س)

 

ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند

 

لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده

مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند

 

گفته ام با بچه ها بابای من می آید و

دامن من را پراز اسباب بازی می کند

 

آسمان دیده که هرشب تا دم صبحی رباب

با علی اصغرش در خواب بازی می کند

 

عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه

پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟؟؟

 

من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟؟؟

 

شاعر: مهدی رحیمی

 

************

ای داغ غمت لاله به باغ دل ما

نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما

 

دلسوختگان غم خود را دریاب

بگذار تو مرهمی به داغ دل ما

 

شاعر:  سیدرضا موید

 

************

 

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت
تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت

 

تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت
بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

 

شاعر: ژولیده نیشابوری


************

 

گل آمد و ویرانه ی ما گلشن از اوست

ماه آمد و کاشانه ی ما روشن از اوست

 

من با پدرم قول و قراری دارم

جان باختن از من است و دل بردن از اوست

 

شاعر: هاشم شکوهی


************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: محمد سهرابی

 

************

 

آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم

ما را زدند مثل اسیران خارجی
دارم هزار راز نگفته در این دلم

چشم همه به سمت زنان یا به نیزه هاست
غمگین ترین سواره مجروح محملم

آتش گرفت گوشه عمامه ام ولی
زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم

مایی که باغ های جنان زیر پای ماست
حالا شده خرابه این شهر منزلم

داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را
خون لخته های کنج لبش گشته قاتلم

 

شاعر: وحید قاسمی

 

************

 

تنها به روی خاک خرابه نشسته است

بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است

 

دیگر به سر رسیده شب انتظار او

حالا پدر به دامن دختر نشسته است

 

بال و پری برای پریدن ندارد او

مثل کبوتریست که بالش شکسته است

 

با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت

دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است

 

از آن قدیم مانده برایش فقط همین

یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است

 

شاعر: محمد رضا شمس

 

************

 

چرا به شام یتیمی سحر نمی آید

ز یوسف منو عمه خبر نمی آید

اگرسَرِ روی نیزه سر پدر نبوَد

چرا به دیدنم عمه پدر نمی آید

کسی که زخم تنش از ستاره افزون بود

عجب نبود که گویم دگر نمی آید

به جز تو هیچ کسی بهر دیدن طفلش

به سر دویده و آسیمه سر نمی آید

از آن زمان که تو با اکبر و عمو رفتی

نگاه پاک به این رهگذر نمی آید

 

شاعر: حمید فرجی

 

************

 

ما گمشدگانیم به عرفان رقیه

دلها شده محزون و پریشان رقیه

 

او دختر معصوم بود و خواهر معصوم

هم عمه معصوم ،نگر شأن رقیه

 

حاتم که بود شهره آفاق سخایش

محتاج بود بر در احسان رقیه

 

پرچم زده در شام نماینده زینب

کنسول گری عشق شد ایوان رقیه

 

گه سینه زند گاه کند ناله و افغان

این هیئت پرشور محبان رقیه

 

ذهنش بنمود عمه مظلومانه بگفتا

از جان خودم سیر شدم جان رقیه

 

رفتی ز برم ای به من غمزده مونس

دل خون شده چو لاله ز هجران رقیه

 

گوشوارۀ غارت شده ات را بگرفتم

شاید بخندد لب خندان رقیه

 

رفتم به مدینه نکنم شادی و عشرت

پرسد ز من ار خواهر نالان رقیه

 

کی خواهر زیبای من عمه به کجا رفت

آخر چه بگویم به عزیزان رقیه

 

گویم به دل ویران مکان شد به عزیزم

آمد پدرش در شب پایان رقیه

 

بگرفت به دامان سر خونین حسین را

آلوده به خون شد بله دامان رقیه

 

لبهای پدر بوسه زد و جان به رهش داد

بگریست بر او دیده مهمان رقیه

 

شاعر: حاج غلامرضا عینی فرد

 

************

 

اي همنشين زينب، نام حسينت بر لب

داري چه آتشين تب، من در کنارت امشب
با گريه تو گريم


در اين سفر به هرجا، در سير کوه و صحرا

گوئي: کجاست بابا؟ من مات ازين تمنا
با گريه تو گريم


اي دخت پاک لولاک، گريان ز داغت افلاک

خفتي به سينه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گريه تو گريم


گاهي به ياد اکبر، گاهي ز داغ اصغر

داري دلي پر آذر، اي دخت نازپرور
باگریه توگریم


چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمي دوباره
با گريه تو گريم


از آن هجوم و يغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پيدا، اي يادگار زهرا
با گريه تو گريم

 

شاعر: حبيب چايچيان

 

************

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

 

شاعر: مصطفی متولی

 

************

 

گفت رقيه به دو چشمان تر

با سر ببريده پاك پدر

 

آه كه شد خاك عزايم به سر

تو حجت ذوالمننى يا ابه

 

اى شه خوبان كه نمودت شهيد

تيغ جفاى كه گلويت بريد

 

اى گل زهرا ز درختت كه چيد

تو زاده بوالحسنى يا ابه

 

عجب كه ياد از اسرا كرده اى

لطف فراوان تو به ما كرده اى

 

تو راحت جان منى يا ابه

آه بميرد زغمت دخترت

 

از چه كبود است لب اطهرت

برده لب اطهر از خون سرت

 

رنگ عقيق يمنى يا ابه

خواستم از خالق بيچون تو

 

تا كه ببينم رخ گلگون تو

آه كه ديدم سر پر خون تو

 

از چه جدا از بدنى يا ابه

جان پدر خوش ز سفر آمدى

 

ديدن اين خسته جگر آمدى

پاى نبودت كه به سر آمدى

 

تو شه دور از وطنى يا ابه

نيست مرا فرش و اثاثى ديگر

 

تا كه ضيافت كنمت اى پدر

جان تو را تنگ بگيرم به بر

 

كنون كه مهمان منى يا ابه

بعد تو ويرانه سرايم شده

 

لخت جگر قوت غذايم شده

سنگ جفا برگ نوايم شده

 

ز جور اعداى دنى يا ابه

(سيفى ) غمديده زار حزين

 

نوحه گر از بهر من بى معين

 

شاعر: سیفی

 

************

 

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟

 

اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای

 

دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینت حال که با جبهی بشکافته ای

 

کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

 

شاعر: سید رضا مؤید


************


اي همسفر به نيزه مرا جز تو ماه نيست
من را به غير روي تو شوق نگاه نيست


 

در اين سه ساله غير تو ذكري نگفته ام
شكر خدا كه عمر كم من تباه نيست


 

با شك نگاه موي سپيد از چه مي كني
آري رقيه تو منم اشتباه نيست


 

هر منزلي كه آمده ام زخم خورده ام
شام كسي چو شام تن من سياه نيست


 

ديگر مجاب رفتن با عمه ام مكن
دستم وبال گردن و پايم به ره نيست


 

فهميده ام ز سيلي و شلاق و سلسله
ما را به غير دامن عمه پناه نيست


 

با اينكه كودكان همه زخمي و خسته اند
اما تن كسي چو تنم راه راه نيست


 

بابا بگو كه چشم عمو غيرتي كند
اينجا غير طعنه و تير نگاه نيست

 

شاعر: علي اشتري

 

************


بابا بیا که قلب من از غصه آب شد

کاخ ستم ز سیل سرشکم خراب شد

 

بابا بیا که در هوس شوق دیدنت

چشم کبود و مضطربمغرق خواب شد

 

شد ناله ام مکمل گفتار عمه ام

در شام و کوفه از نظرم انقلاب شد

 

از چیست چنگ بر رخ ماهت نشان زده

بابا چرا محاسنت اینسان خضاب شد

 

از ضرب کعب نی نفسم بند آمده

سیلی زدن به روی یتیمت ثواب شد

 

دیگر نمانده زینتی از بهر دخترت

از بس که پنجه های ستم پر شتاب شد

 

بی معجرم ولی زهمه رو گرفته ام

خون لخته های روی سرمن حجاب شد

 

از ما شکست حرمت از تو لب کبود

وای از جسارتی که به بزم شراب شد


شاعر: احسان محسنی فر

 

************

 

دخترم بر تو مگر غير از خرابه جا نبود

گوشه ويرانه جاي بلبل زهرا نبود

 

جان بابا خوب شد بر ما يتيمان سر زدي

هيچ‌کس در گوشه ويران به ياد ما نبود

 

دخترم روزيکه من در خيمه بوسيدم تو را

ابر سيلي روي خورشيد رخت پيدا نبود

 

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب ني ،جز سيلي اعدا نبود

 

دخترم وقتي که دشمن زد تو را زينب چه گفت

عمه آيا در کنارت بود بابا ،يا نبود

 

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند

ذره‌اي رحم و مروت در دل آنها نبود

 

دخترم وقتي عدو مي‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زين‌العابدين آنجا نبود

 

جان بابا بود، اما دستهايش بسته بود

کس به جز زنجير خونين، يار آن مولا نبود

 

دخترم آن شب که در صحرا فتادي از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

 

جان بابا من دويدم زجر هم مي‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پيغمبر و زهرا نبود

 

دخترم من از فراز ني نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نيزه اعدا نبود

 

جان بابا ابر سيلي ديده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌اي غافل دلم بابا نبود

 

دخترم شورها بر شعر ميثم داده‌ايم

ورنه در آواي او فرياد عاشورا نبود

 

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثيه خوان ما نبود

 

نام شاعر:حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

 

************

 

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، اين رسم مهمانى نبود

 

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

 

پايكوبى در كنار راس فرزند رسول

با نواى ساز آيين مسلمانى نبود

 

ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

 

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته گل غير آن سرهاى نورانى نبود

 

اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

 

اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما

خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود

 

طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد

هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود

 

اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول

كار ((ميثم )) غير مدح و مرثيت خوانى نبود

 

شاعر: استاد سازگار


************


عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

 

عمه جان ، كو منزل و كاشانه ام

من چرا ساكن در اين ويرانه ام

 

آشنايانم همه رفتند و، من

ميهمان بر سفره بيگانه ام

 

عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

 

شمع ، مى ريزد گهر در پاى من

چون كه داند كودكى دردانه ام

 

عقل ، مى گويد به من آرام گير

او نداند عاشقى ديوانه ام

 

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

 

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان ، در غم جانانه ام

 

بس كه بى تاب از پريشانى شدم

زلف ، سنگينى كند بر شانه ام

 

من گرفتار به زلف و خال او

من اسير آن كمند و دانه ام

 

خانمانم رفته بر باد اى عدو

كم كن آزار دل طفلانه ام

 


شاعر: حسان

 

************

 

 

غم دل با که بگویم که بود محرم رازم؟

به نشینم به فراق رخ دلدار بسازم

 

من همان بلبل وحیم که به ویرانه نشستم

تا گلم آید و او را به نوایی بنوازم

 

شامیان خار مبینید مرا گوشه ی زندان

به خدا من گل گلزار خدا بوی حجازم

 

بگذارید بگریم که شبیه است به زهرا

عمر کوتاه منو گریه ی شب های درازم

 

اشک نگذاشت که در آتش فریاد بسوزم

گریه نگذاشت که در سوز دل خود بگدازم

 

خم ابروی تو محراب نمازم شده امشب

جان گرفتم به کف از بهر قبولی نمازم

 

همه خوابند و من غمزده بیدار تو هستم

شاهدم این گلوی بسته و این دیده ی بازم

 

چه شد آن کودک شامی که مرا زخم زبان زد

تا که در پیش نگاهش به وصال تو بنازم

 

رنگم از دوری روی تو پریده است وگرنه

من نه آنم که به طوفان بلا رنگ ببازم

 

حاجت خویش بخواه از من دلسوخته (میثم)

که به ویرانه نشینی همه را قبله ی رازم

 

شاعر: غلامرضا سازگارا (میثم)

 

************

 

مجنون صفت به دشت و بيابان دويده ام

اكنون به كوى عشق تو جانا رسيده ام

 

در راه عشق تو شده پايم پر آبله

از بس كه روى خار مغيلان دويده ام

 

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفيد

همچون هلال از غم عشقت خميده ام

 

ديوانه وار بر سر كويت گر آمدم

منعم مكن كه داغ روى داغ ديده ام

 

من پرچم اسيرم و، بار غم تو را

از كوفه تا به شام به دوشم كشيده ام

 

عمرم تمام گشته عزيزم در اين سفر

دست از حيات خويش حسينم بريده ام

 

بس ظلمها كه شد به من از خولى و سنان

بس طعنه ها ز مردم نادان شنيده ام

 

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

گاهى چو جغد گوشه ويران خزيده ام

 

ديدى به پاى تخت يزيد از جفاى او

چون غنچه ، پيرهن به تن خود دريده ام

 

گنج تو را به گو به گوشه ويران گذاشتم

چون اشك او فتاد رقيه ز ديده ام

 

مى گفت و مى گريست (رضايى ) ز سوز دل

اشكم به خاك پاى شهيدان چكيده ام

 

شاعر: رضایی

 

************


مگر طفل يتيمى مى كند ياد از پدر امشب

كه خواب از شوق در چشمش نيايد تا سحر امشب

 

پناه آورده در ويرانه امشب طاير قدسى

كه از بى آشيانى سر كشد در زير پر امشب

 

چه شد ماه بنى هاشم ، چه شد اكبر، چه شد قاسم ؟

سكينه بى پدر گرديد و ليلا بى پسر امشب

 

يتيمان را ميان خيمه زار و خونجگر امشب

به روز قتل شه گر آيه (و الليل ) شد پيدا

 

ز سر شد آيه (و الشمس ) هر سو جلوه گر امشب

نگاهى اى امير كاروان سوى اسيران كن

 

كه خواهر بى برادر مى رود سوى سفر امشب

(رسا) را از در احسان مران اى خسرو خوبان

 

شاعر: رسا

 

************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرحم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: .....

 

************


يادش به خير ناله اگر جوش مي گرفت
دست عمو مرا به سر دوش مي گرفت

گاهي هم آفتاب نگاه پدر مرا
گلبوسه مي نشاند و در آغوش مي گرفت

آن گوشوار غرقه به خونم به جاي خود
سيلي هم انتقام من از گوش مي گرفت
گاه انتقام خصم ز ما بهر ناله بود
گاه يتقاص از لب خاموش مي گرفت
تنها شبيه مارد تو بود دخترت
دستي اگر به زخمي پهلوش مي گرفت


شاعر: جواد زماني

****************

دیگر نوحه های حضرت رقیه سلام الله علیها

دردم این است عمو نیز در این قافله نیست * مثل من پای کسی پر شده از آبله نیست

گفتم از منبر نی آیه توحید نخوان * سنگ ها منتظر و خواندن تو بی صله نیست

عمه ام شاهد من خرده نگیری بابا * بس که بر خار دویدم نفس هروله نیست

دوست داری که بپرسی گل سرهام کجاست * پاسخ من فقط این است پدر جان بله نیست

از سر نیزه پدر خوب ببین دور و برت * چادرم روی سر دخترک حرمله نیست

نیمه شب با سر تو گرم سخن میشوم * مطمئنم سخن با تو کم از نافله نیست

نور چشمان مرا خصم به سیلی کم کرد * یا علی گفتن من پشت عدو را خم کرد

 

 به زحمت تکیه بر دیوار میکرد * کسی این جمله را تکرار میکرد

الهی صورتش آتش بگیرد * که با سیلی مرا بیدار میکرد

 

نه تنها پیکرش بی تاب بوده * که گل زخم تنش خوناب بوده

چه کاری کرد سیلی با دو چشمش * که گویی چند روزی خواب بوده

 

چه داغی بر جگر بگذاشتی ضجر * عجب دست بزرگی داشتی ضجر

که هر کس دید در کوفه رخم را * به طعنه گفت که گل کاشتی ضجر

نوحه شور شهادت خانم رقیه س

بهمراه فایل سبک نوحه

 

همه عالم اینو میگن. سه ساله کتک نداره

مثل زهرا تو ی دستش.سند فدک نداره

 

...کوه دردم  که بلا.ریگ بیابان من است

آه سردم که صبا.آینه گردان من است

 

00منم  آن گل که به گلخانه ویرانه شام!

لشکر بادخزان سلسله جنبان من است

--سر من در د میکنه چون      بابا موهامو کشیدن

یه سوالی دارم از تو            سرتو با چی بریدن؟

 

همه عالم اینو میگن....

 

...غم مخور آنکه کند.موی تو را شانه منم

آنکه از هجر تو از.خود شده بیگانه منم

 

00بنشین تا بهبرت راز دل ابراز وکنم!

شاید امشب گره از مشکل خود باز وکنم!

--روی خار بسکه دویدم       عقب قافله بابا

هر دوپاهای من      آزرده شد از آبله بابا

همه عالم اینو می گن ....

ایمان غلامی

 

 
 

قرآن آنلاين

آمار بازديدکنندگان

mod_vvisit_counterامروز432
mod_vvisit_counterاین ماه11458
mod_vvisit_counterکل بازدیدها920950