اسوه های هدایت

 

 

شهدای عصر عاشورای شهرستان جهرم

شهدای عصر عاشورای شهرستان جهرم

شهدا راست قامتان تاریخ اند

سن و سالشان خیلی کم بود  با یک نگاه  می شد معصومیت را در چهره هایشان دید مسئول اعزام نیرو ها در پایین اتوبوس ایستاده بود و بچه ها را از زیر قرآن عبور میداد واسامی آن ها را یادداشت می کرد .


1-سید مهدی  صحراییان                    سن 14 سال  

  2-حمید رضایثربی                             سن 16سال

3-ابراهیم یا علی                                سن 15 سال

4-حمید مقرب                                    سن 15 سال

5-سعید اعظمی                               سن 16سال

-بمانعلی ناصری                                  سن16سال

7-حسن روغنیان                                  سن17سال

8-کرامت اقنایی                                    سن18سال

9-اسدالله رزمدیده                                سن18سال

10-سید مسعود مروج                         سن 19 سال

11-غلام عباس کارگر                         سن 20سال

12-محمودزارعیان                             سن 21 سال

13-مصطفی رهایی                          سن 19 سال 

 

     

             هرگز فراموشمان نمی شود تابستان سال 1362 ، مصادف با تاسوعای حسینی را ،

           کاروانی از شهرستان جهرم برای مقابله با دشمنانی که به کشور عزیزمان ایران تجاوز کرده بودند عازم می شوند.   این عزیزان در حین اعزام به مناطق عملیاتی « حاج عمران» جهت دفاع از اسلام و ناموس و وطن خود در برابر دشمنان بعثی بودند که به کمین منافقین کوردل می افتند  و  در نزدیکی مهاباد  در عصر عاشورای حسینی به شهادت می رسند. اینان را شهدای عصر عاشورا ی شهرستان جهرم می نامند ، هرگز از یادمان نمی روند.

             -- اینان به کدامین گناه کشته شدند ؟

              این جوانان پاک ، همچون مولایشان حسین (ع) در روز عاشورا در کربلای غرب ایران مظلومانه به شهادت رسیدند.

            باید از منافقین پرسید، این کار شما:

   --   دفاع از وطن بود یا وطن فروشی؟

            --  دفاع از خلق بود یا خلق کُشی؟

            -- دفاع از سرزمینمان« ایران» بود یا خدمت به اشغالگران بعثی؟ 

هر گز فراموشمان نمی شود این نوجوانان و جوانان با غیرتی که با شهادتشان، حقّانیت راه خود را به اثبات رساندند .

این ستارگان درخشان آسمان کشور عزیزمان ایران همیشه در قلبمان زنده و جاویدان هستند . هر گز فراموش نمی کنیم از خود گذشتگی و ایثار آنان را،

شهیدی که حقیقتا به قرب الهی رسید،  

                                      کیست که فراموش کند  این کبوتران سبک بال را

       بیایید، قدر آنان را 

       وقدر ثمره ی خونشان را (نظام مقدس جمهوری اسلامی)

       قدر آرامش را

      و قدر امنیّت را

      قدر عزّت را

     و قدر استقلال را

      قدر آزادی را

     و قدر پیشرفت را

                                 و در یک کلمه قدر« شهداء» را بدانیم     

رزمنده جهرمی که میانگین سنی آنها به بیشتر از 17 سال نمی رسید در عصر عاشورای سال 62 در جنگل های میاندواب مهاباد آذربایجان غربی، به دست منافقین به شهادت رسیدند. منافقین پس از شهادت 13 رزمنده حاضر در اتوبوس، راننده آن را آزاد تا شرح این جنایت را به دیگران برساند، "مصطفی رهایی" اولین شهید این اتوبوس در بخشی از وصیت نامه خود می نویسد: «دستور دهید که وقتی تشییع می شوم دستهایم را از تابوت بیرون بگذارند و پلکهایم را باز بگذارند تا مردم بدانند کورکورانه بدین راه نرفته ام.»

معروف است «حمید مقرب» یکی دیگر از این شهدای عصر عاشورای سال 1362 دقایقی پیش از شهادتش این کلمات را تحریر نموده است:

«خدایا! هیاهوی بهشت را می بینم، چه غوغایی است! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش آمده چه صحنه ای، چه شکوهی!... خدایا به محمد بگو پیروانش حماسه آفریدند، به علی (ع) بگو شیعیانش قیامت به پا کردند، به حسین (ع) بگو، خونش در رگها همچنان می جوشد، بگو از آن خون ها سرو روئید، ظالمان سروها را بریدند، اما باز سروها روئیدن گرفتند.»

در زیر اسامی، تصاویر و معرفی مختصری از این 13 شهید عصر عاشورای جهرم را می توانید مشاهده کنید:

 

 

شهید سید مهدی صحرائیان

سید در سال 1348 در خانواده ای آشنا به معارف دینی متولد شد. از اوان کودکی صفات و سیره اسلامی در وجودش درخشش داشت. در ایام پیروزی نهضت امام، جوانان انقلابی را در پخش اعلامیه های سیاسی و ساختن بمب های دستی کمک می کرد.

با شروع جنگ تحمیلی جبهه را خانه دوم خود قرار داد، چندین بار با اعزام او موافقت نشد اما سر انجام راهی جبهه شد و عصر روز عاشورا در جاده های مهاباد جاودانه گردید، در حالی که به سن تکلیف نرسیده و فقط 14 بهار از زندگی او می گذشت.

«دوستان و دانش آموزان عزیز را به پیروزی از خط امام، پایبندی به ولایت فقیه خوب درس خواندن و حضور فعال در جبهه نبرد توصیه می کنم. اگر شهادت به سراغ من آمد توفیقی از جانب خداست، برایم گریه نکنید حجله ای برایم درست کنید و عصرهای پنج شنبه به دیدارم بیائید، ضمناً روزه گرفتن برای من فراموشتان نشود»

 

 

شهید سعید اعظمی

در پنجم اسفند ماه 1346 در خانواده ای با تقوا به ساحت هستی قدم گذاشت. از کودکی همراه پدرش در مجالس و محافل دینی شرکت می کرد. روحیه مردمداری سعید بسیار مورد توجه اطرافیان بود.

اگر کسی برای کاری به او رجوع می کرد و چیزی نیاز داشت دریغ نمی کرد. فرد نیازمند را پیکی از جانب خدا می دانست و خلاصه تا رفع نیاز مراجعه کننده، آرام نمی گرفت.

«سعید شبها در رختخواب نمی خوابید، وقتی علتش را سوال می کردم می گفت: دوستانم در جبهه روی خاک می خوابند، چرا من مثل آنان نباشم؟!»

 

 

شهید محمد روغنیان(مصطفی زاده)

در عاشورای سال 1345 شمسی در آبادان چشم به جهان گشود و در دامان خانواده ای با فضیلت رشد کرد. در سی ام تیرماه 1361 اولین بار پایش به جبهه باز شد و در «عین خوش» رحل اقامت افکند.

پس از مدتی در عملیات والفجر یک شرکت کرد. در ماه مبارک رمضان وقتی گردان امیر المومنین (ع) در جهرم تشکیل شد محمد نیز در آن گردان، نام نویسی کرد و برای شرکت در عملیات والفجر 2 آماده شد. در همین عملیات به واسطه ترکش خمپاره مجروح شد و به جهرم آمد.

هنوز چند روزی نمانده بود که قصد پادگان جلدیان کرد. عصر روز عاشورا در همین مسیر، به شهادت رسید.

این خاطره به قلم اوست: «در یک بعد از ظهر هواپیماهای دشمن برای بمبباران مقر تیپ المهدی (عج) آمدند و راکت های فراوانی را به سمت ما سرازیر کردند. من به چشم خودم دیدم که راکت هایی که نزدیکی ما آمدند هیچ کدام عمل نکردند، اگر عمل می کردند من هم نبودم تا این یادداشت را بنویسم!»

 

 

شهید حمیدرضا یثربی

از کودکی عشق و  اشتیاق فراوانی به امام حسین (ع) و عاشورا داشت. در مجالس روضه و مرثیه کربلا شرکت می کرد. و آنچنان به امام حسین (ع) و اصحاب با وفایش مهر می ورزید که گویی خود را مهیای شهادت در عاشورای آن امام می کرد.

بالاخره ظهر روز تاسوعا با اتوبوس کمیته امداد امام که مرکب همیشگی رزمندگان بود، عازم مقتل خویش شد و با نثار خونش در عصر عاشورا به ندای امام حسین (ع) لبیک اجابت گفت.

«حمیدرضا» در آخرین نامه اش به یکی از دوستان خود چنین نوشت:

«مسئولیت سنگینی که شما دارید یکی هم تقویت جبهه است... شما را به نماز و قرآن سفارش می کنم و به پرهیز دائم از غیبت و گناه فرا می خوانم.»

 

 

شهید سید مسعود مروج

از کودکی با قرآن و معارف دینی انس و الفت داشت. نمازش را با توجه می خواند واهل ذکر و نیایش بود. می گفت: «بچه ها! باید علم و ایمانمان را همراه هم رشد دهیم که به قول امام، علم بدون تهذیب اصلاً بدرد نمی خورد»

«سید مسعود» در وصیتنامه اش نوشته است: «شهادت، نه آروزی من که آرزوی هر مسلمان واقعی است. شک ندارم که مرگ همه را فرا می گیرد، پسندیده تر آنکه این مرگ برای خدا و در راه خدا باشد. از دوستان می خواهم که دعا کنند شهادتم مورد قبول خداوند باشد. از تفرقه بپرهیزید که خواسته دشمن است و حیطه شیطان.

هر چه امام جمعه محترم گفت عمل کنید که نماینده امام، اوست. هوشیار باشید و از او محافظت کنید... احساس می کنم این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می کنم و می خواهم با خدای خود تنها باشم. خدایا به سوی تو می آیم، مرا در جوار رحمت خود سکنی ده!»

 

 

شهید مصطفی رهایی

«دستور دهید که وقتی تشییع می شوم دستهایم را از تابوت بیرون بگذارند و پلکهایم را باز بگذارند تا مردم بدانند کورکورانه بدین راه نرفته ام.»

این سخن بیاد ماندنی، سخن جوان دلیری است که وقتی به زیارت مرگ می شتافت، فقط 19 سال داشت و به راستی این مرتبه از عرفان و سلوک جز در مکتب جبهه، دست یافتنی نیست، هم بسیجی بود و هم در راه شهود و عرفان گام بر می داشت، هم عاشق خدمت بود و هم اهل خلوت و نیایش های شبانه، شیرمیدان کارزار و زاهد شب های مناجات، از هر لحاظ که حساب کنی جزء اولین ها بود، در درایت و هوشمندی، در مدیریت و رتق و فتق امور، در معنویت واخلاص در عمل، در مطالعه و آشنایی به مسایل روز و ... حتی بنا به اظهار راننده اتوبوس حامل شهدا، اولین مسافری که توسط منافقین به شرف شهادت نایل آمد «مصطفی رهایی» بود.

 

 

غلامعباس کارگرفرد

از همان کودکی از هوش و حافظه سرشاری برخوردار بود. در مجالس دینی خصوصا محافل عزای شهدای کربلا شرکت می کرد و تعزیه گردان مراسم بود. هنوز جای خالی او را می شود در حسینیه و در صف سیاه پوشان عاشورایی احساس کرد. با حسرت، از سید الشهدا و کربلا حرف می زد و همیشه می گفت: افسوس که جوانان ایران در کربلا نبودند تا حسین فاطمه (س) را یاری کنند.

پیکر رشید او در عصر عاشورای 1404 هجری به تأسی از علمدار کربلا –که نام او نیز بر خود داشت- هدف تیغ نااهلان زمین قرار گرفت و در جنگلهای اطراف میاندواب به خاک افتاد. در وصیت نامه اش می خوانیم:

«شما را به نماز و نیایش دعوت می کنم. جمعه و جماعات را ترک نکنید و به ولایت فقیه چنگ زنید.»

 

 

شهید محمود زارعیان

در عملیات های والفجر 2و3 حضور داوطلبانه داشت و همیشه خاطرات خوبی را از جانفشانی رزمندگان در عملیات تعریف می کرد. یک روز بعد از عاشورا خبر آوردند که «محمود» به دست فتنه گران به شهادت رسیده است. در آخرین یادداشت خود در تاریخ 15/4/1362 در پادگان جلدیان خطاب به خانواده اش نوشته است: «پدر و مادر و اهل خانواده، سلام علیکم؛ انشاالله همیشه موید به تأئیدات الهی باشید. حالا که این جملات را می نویسم نمی دانم چه حالتی به من دست داده است، غمگینم که لیاقت شهادت ندارم و محزونم که در حق شما پسری نکردم و فقط اسباب ناراحتی تان را فراهم نمودم، من از خداوند در خواست توبه کرده ام، شما هم مرا ببخشید، بنا نداشتم که با شما اینچنین سخن بگویم و با همین نامه کار را تمام کنم، صبر پیشه کنید که خدا صابران را دوست دارد.»

 

 

شهید حمید مقرب

در 24 آبان 61 با شرکت در گردان رزمی دانش آموزی به جبهه شتافت و 5 ماه تمام در آنجا ماند. گذشت، وقار در کردار و گفتار، تقدم جستن در سلام، دلسوزی نسبت به بیت المال، اهتمام به نماز جماعت و ذکر و زیارت عاشورا و توصیه و نصیحت گویی به دوستان از اهم فضیلت های اخلاقی او بود.

معروف است که «حمید مقرب» دقایقی پیش از شهادت این کلمات را تحریر نموده است:

«خدایا! هیاهوی بهشت را می بینم، چه غوغایی است! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش آمده چه صحنه ای، چه شکوهی!... خدایا به محمد بگو پیروانش حماسه آفریدند، به علی (ع) بگو شیعیانش قیامت به پا کردند، به حسین (ع) بگو، خونش در رگها همچنان می جوشد، بگو از آن خون ها سرو روئید، ظالمان سروها را بریدند، اما باز سروها روئیدن گرفتند.»

 

 

شهید ابراهیم یاعلی

از اوان کودکی دارای هوش و استعداد فوق العاده ای بود و تمام سالهای دبستان به عنوان دانش آموز نمومه انتخاب می گردید. شبانه در خیابان و محلات و ساختمان سپاه به نگهبانی می پرداخت و همکاری فعالی با شورای محله اسفریز داشت. مدتی نیز با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری می کرد و در روستاهای اطراف از جمله حسین آباد و قراء سیمکان برای تبلیغ شعائر اسلامی حضوری همه جانبه داشت.

«ابراهیم» اولین بار هنگامی که در سال دوم راهنمایی تحصیل می کرد، راهی جبهه شد و مدت 3 ماه در منطقه دهلران وتنگه ابوغریب ماند. سفر دومش به جبهه با شرکت در عملیات والفجر 2 آغاز شد که در همین عملیات از ناحیه سر مجروح شد و به جهرم بازگشت. عاقبت عصر تاسوعای 1404 توشه سفر بست و با کاروان اعزامی، راهی مناطق غرب کشور شد. او نیز همچون دیگر سالکان حسین(ع) اسیر کینه ضد انقلاب گردید و در عصر عاشورا مظلومانه به شرف شهادت نایل آمد.

 

 

شهید کرامت اله اقناعی

در مدرسه راهنمایی شهید رجایی بسیج مدرسه را تشکیل و تجهیز نمود و در همان زمان برای اولین بار در کسوت یک «بسیجی» راهی جبهه جنوب شد و در حمله «محرم» توفیق حضور یافت.

او در حین یک دوره اضطراری نظامی در کازرون بر اثر ترکش از ناحیه بازو مجروح شد و حدود 10 روز در خانه بستری گردید. زمزمه عملیات والفجر 2 به گوش می رسید که مجددا مهیای شرکت در عملیات شد. در همین عملیات بر اثر موج انفجار مجروح گردید و به جهرم بازگشت. لذا در روز 24 مهر 1362 بار سفر بست و با 12 تن از همسفران، عاقبت در عصر عاشورای همین سال هدف آتش انتقام کینه توزان انقلاب قرار گرفت و مظلومانه در جنگل های مهاباد به شهادت رسید.

این عبارت از آخرین یادداشت های اوست: «من داوطلبانه بعنوان سرباز امام زمان (عج) آمده ام تا با جنایتکاران ستیز کنم اگر شهادت نصیبم شود افتخار من است.»

 

 

اسد اله رزمدیده

عجیب عاشق اهل بیت بود، به کربلا عشق می ورزید و در ایام اقامه عزای سید الشهدا (ع) در کسوت سقایی عزاداران حسینی آب می رساند. در یکی از نامه هایش آمده است:

«مادر بیاد بیاور که به من گفتی تورا نذر کردم که سقای حسین (ع) باشی، مادر جان روز عاشورا که من نبودم که برای فرزندان حسین (ع) آب ببرم اما اکنون حسین زمان را می توانم یاری کنم که برای لشکریانش آب ببرم، من تار موی عباس هم نمی شوم ولی آرزو می کنم مثل او به شهادت برسم.»

 

 

شهید بمانعلی ناصری

در ایام پیروزی انقلاب از جوانان انقلابی روستا بود و در شناساندن امام به همسن و سالان خود نقش ارزنده ای ایفا می کرد. با شروع تجاوز دشمن به جبهه شتافت و تا قبل از شهادت چندین بار مجروح شد. آخرین بار در حالی که هنوز آثار جراحت در بدن داشت، قصد بازگشت به جبهه کرد و سرانجام در عصر عاشورای 1362 در جنگلهای اطراف مهاباد-میاندواب خلعت شهادت پوشید.

مادر شهید در آخرین دیدار با فرزندش خاطره ای بدین شرح نقل کرده است: «عصر یک روز پنج شنبه بود که برای فاتحه به گلزار شهدا رفته بودیم. مردم زیادی به مناسبت شروع ماه محرم به اهل قبور سر می زدند و گل و عود و اسپند آورده، شهدا را زیارت می کردند. بمانعلی این صحنه را به دقت تماشا می کرد. ناگهان جمله ای گفت که مرا به فکر فرو برد. گفت: «کاشکی مادر جان، روزی من هم شهید شوم تا با دسته های گل به دیدارم بیایی!» گفتم: مادر جان، خدا هر وقت امانت خودش را بخواهد می طلبد. آن روز من حرف پسرم را جدی نگرفتم. پانزده روز بعد که خبر شهادت فرزندم را شنیدیم به روح خودآگاه او درود فرستادم.»

    

 
 

قرآن آنلاين

آمار بازديدکنندگان

mod_vvisit_counterامروز441
mod_vvisit_counterاین ماه5626
mod_vvisit_counterکل بازدیدها866262